تئـــــوری و پراتـــــیک انـــــقلابی

عکس من
"ما به شکل گروه فشرده ی کوچکی در راهی پر از پرتگاه و دشوار دست یکدیگر را محکم گرفته و به پیش می رویم. دشمنان از هر طرف ما را در محاصره گرفته اند و تقریباً همیشه باید از زیر آتش آنها بگذریم. اتحاد ما بنابر تصمیم آزادانه ی ما است. تصمیمی که همانا برای آن گرفته ایم که با دشمنان پیکار کنیم و در منجلاب مجاورمان در نغلطیم که سکنه اش از همان آغاز ما را به علت این که به صورت دسته ای خاصی مجزا شده نه طریق مصالحه بلکه طریق مبارزه را بر گزیده ایم، سرزنش نمود اند.(...)! بلی، آقایان، شما آزادید ...هر کجا...دلتان می خواهد بروید ولو آنکه منجلاب باشد؛ ما معتقدیم که جای حقیقی شما هم همان منجلاب است و برای نقل مکان شما به آنجا حاضریم در حدود توانائی خود کمک نمائیم. ولی در این صورت اقلاً دست از ما بر دارید و به ما نچسبید و کلمه ی بزرگ آزادی را ملوث نکنید. زیرا که آخر ما هم "آزادیم" هر کجا می خواهیم برویم و آزادیم نه فقط علیه منجلاب بلکه با هر کس هم که راه را به سوی منجلاب کج می کند، مبارزه نمائیم!"(چه باید کرد؟)- لنین

۱۳۹۰ آذر ۱۴, دوشنبه

نیرو های مولده و مناسبات تولیدی


نیرو های مولده عبارت است از ترکیب وسایل تولید (ابزار تولید و همچنین موضوع کار) و کار کنندگانی که آنها را برای تولید مورد استفاده قرار میدهند. نیرو های مولده به مفهومی عبارت است از ترکیب عوامل پروسۀ کاری که نقش مولد دارند، یعنی نیروی کار انسانی و وسایل تولید. اما برای تشخیص و شناخت درجۀ رشد نیرو های مولده، نمی توان این عوامل پروسۀ کار را به طور منفرد و مجزا مورد بررسی قرار داد. به عنوان مثال، در بررسی کار مانوفاکتور، کارل مارکس خاطر نشان ساخت که چگونه تقسیم کار و اشکال اشتراکی کاری که در سیستم مانوفاکتوری بر قرار است نه تنها موجب رشد نیرو های مولدۀ فردی می شود، بلکه نیرو های مولدۀ جدیدی نیز به وجود می آورد که از جمع سادۀ نیرو های مولدۀ فردی نیز تجاوز می کند. بنابرین هنگامیکه از نیرو های مولده به معنی حقیقی کلمه سخن رانده می شود، منظور نیروهایی است که از ترکیب عوامل پروسۀ کار در چارچوب مناسبات تولیدی معین تشکیل می شود. در ترکیب نیرو های مولده، تولید کنندگان عامل تعیین کننده و نقش عمده را تشکیل میدهند و فقط آنان قادرند ابزار تولید را بسازند و تکامل دهند و آنها را به کار گیرند. تولید کنندگان مستقیم یا زحمتکشان، بزرگترین نیرو های مولده به شمار می آیند. ابزار تولید به نوبۀ خود معیار عینی و مشخص کنندۀ سطح تکامل نیرو های مولده را تشکیل میدهند.

مناسبات تولیدی مناسباتی که میان عاملین تولید (کسانی که به نحوی از انحاء در پروسۀ تولید نعم مادی شرکت دارند. مثلاً کارگران و سرمایه داران در یک جامعۀ سرمایه داری) از یکطرف و میان آنها و وسایل تولید از طرف دیگر بر قرار می شود. بدین مفهوم، مناسبات تولیدی را میتوان به دو دسته تقسیم کرد. مناسبات تکنیکی (فنی) تولید و مناسبات اجتماعی تولید.
1)      مناسبات فنی تولید: مناسباتی را گویند که از لحاظ تقسیم فنی کار، تسلط و کنترول بر وسایل تولید و بر روند تولید، بین عاملین تولید و وسایل تولید بر قرار می گردد. در روند کار فردی، بین تولید کنندۀ فردی و مستقل (کسی که شخصاً مالک شرایط مادی تولید خویش است و مستقیماً در تولید شرکت می کند و وسایل تولید را به کار می اندازد) و وسایل تولید وحدت آشکاری موجود است. کیفیت و بازدهی کار تولید کنندۀ مستقیم و مستقل به مهارت فردی وی و کیفیت تسلط او بر ابزار تولید بستگی دارد. در روند کار فردی، تولید کنندۀ مستقیم و مستقل مطلقاً بر پروسۀ کار کنترول دارد و بر آن مسلط است. کنترول و تسلط بر پروسۀ کار توسط مولد بدین معنی است که وی شخصاً امور نظارت، مدیریت و برنامه ریزی روند تولید را از آغاز تا انتها در دست دارد و در مورد چگونگی شیوۀ کار، مدت زمان و محل انجام کار، اتخاذ تصمیم می کند. در اینجا، پروسۀ تولید توسط مولد به جریان می افتد و مولد مستقیم تولید را به ابتکار فردی خود به کار می اندازد. در روند کار فردی، وسایل تولید بر تولید کنندۀ مستقیم حاکمیت ندارند، بلکه بر عکس این تولید کننده است که بر وسایل تولیدش مسلط بوده و حاکمیت دارد.

در پروسۀ کار به شکل همکاری، کار نه به طور فردی، بلکه به صورت دستجمعی انجام می پذیرد، لذا برای هماهنگ ساختن فعالیت های مختلف فردی، احتیاج به یک مدیریت یا رهبری می باشد. این رهبری باید وظایف عمومی را که ناشی از اختلافات بین حرکت کلی روند تولید و حرکت های فردی تولید کنندگان است، انجام دهد. در این شکل از پروسۀ کار، مانند مانوفاکتور وحدت بین تولید کننده و وسیلۀ تولید همچنان محفوظ باقی می ماند. همکاری به موازات کنترول و تسلط فردی کارگر مانوفاکتور بر وسیلۀ کارش به پیش می رود. در اینجا تنها کنترول و تسلط کارگر بر پروسۀ کار از بین میرود. به عبارت دیگر، فرد کارگر بر وسیلۀ کار تسلط دارد، کارگران که وارد همکاری شده اند بر وسایل تولید خود تسلط و کنترول دارند، اما پروسۀ تولید از کنترول آنان خارج شده است. این سرمایه دار و در عین حال صاحب مانوفاکتور و وسایل تولید است که بر پروسۀ کار کنترول و تسلط دارد. وظایف مربوط به رهبری، نظارت، کنترول امور مختلف مانوفاکتور، خرید و فروش مواد خام و ابزار تولید، تصمیم گیری و برنامه ریزی های تولیدی و به طور کلی اداره و تنظیم تولید در دست صاحب مانوفاکتور متمرکز می باشند. اما تسلط صاحب سرمایه (سرمایه دار) بر تمام عوامل پروسۀ کار هنوز کامل نیست، زیرا وسایل کار نه در کنترول او بلکه در تسلط و کنترول تولید کننده (کارگر مانوفاکتور) است.

در پروسۀ کار فابریکه، وحدت بین کارگر و وسایل کار نیز از بین میرود. تسلط کار بر وسایل تولید جای خود را به تسلط ماشین بر کار و بنابر این تسلط ماشین بر کارگر که به زائده ماشین تبدیل می گردد، میدهد. درینجا ما با تسلط و کنترول تمام و کمال عاملی غیر از تولید کنندگان مستقیم بر پروسۀ تولید و با جدایی کامل تولید کنندگان از پروسۀ تولید و از وسایل تولید، مواجه هستیم. درینجا دیگر این صاحب سرمایه و وسایل تولید و همچنین نمایندگان و مجریان وی هستند که بر این پروسه تسلط دارند.

مناسبات فنی (تکنیک) تولید به طور تفکیک ناپذیری با مناسبات اجتماعی تولید در رابطه است، زیرا پروسۀ تکنیکی تولید هیچگاه نمی تواند جدا از شرایط اجتماعی جریان یابد.

2)      مناسبات اجتماعی تولید: این اصطلاح نشان دهندۀ آن روابط اجتماعی است که ضرورتاً هنگام تولید میان انسان ها بر قرار می شود. روابط تولیدی از سه جزء زیر تشکیل می گردد:
1.      شکل سیستم مالکیت بر ابزار تولید،
2.      موضعی که انسان ها در تولید اجتماعی اشغال می کنند و نیز روابط فی مابین آنها؛
3.      توزیع نعمات مادی

در مناسبات اجتماعی تولید دو مسئلۀ اساسی حائز اهمیت درجۀ اول است. یکی مسئلۀ شکل مالکیت بر وسایل تولید و دیگری (که جدا از اولی نیست) مسئلۀ مازاد تولید (یا اضافه کار) تولید کنندۀ مستقیم، سرنوشت آن و چگونگی توزیع آن است. ماهیت روابط اجتماعی تولید اساساً به وسیلۀ سیستم مالکیت بر وسایل تولید تعیین می شود. بنابرین برای شناخت مناسبات تولیدی باید به بررسی روابط بین مالکین وسایل تولید و مولدین مستقیم در جریان روند تولید پرداخت. مناسبات مالکیت و چگونگی تصرف مازاد تولید کنندۀ مستقیم به وسیلۀ مالک وسایل تولید، خصلت مناسبات اجتماعی تولید را در شرایط تاریخی معین نشان میدهد.

در یک جامعۀ طبقاتی، روابط تولیدی دقیقاً روابط طبقاتی هستند. مثلاً در جامعۀ فیودالی، طبقۀ مالکان ارضی و دهقانان در روند تولید موقعیت های نابرابر و غیر یکسانی اشغال می کنند. این موقعیت های نابرابر ناشی از شرایط مالکیت، همان رابطۀ میان استثمارگر و استثمار شونده است. مالکان ارضی بدون انجام هیچ کاری و تنها با توسل به اجبارات غیر اقتصادی از ثمرات دسترنج دیگران بهره مند می شوند، در حالیکه دهقانان تمام سال را کار می کنند و سر انجام قسمت اعظم تولیدات آنان به مالک ارضی فیودال تعلق می گیرد. این همان رابطۀ تولیدی حاکم در فیودالیسم است. این رابطه بر پایۀ تقید و استثمار و نابرابری اجتماعی قرار گرفته است. در حالیکه مثلاً در یک جامعۀ سوسیالیستی که وسایل و ابزار تولیدی (مثلاً در بخش زراعتی) به مالکیت اشتراکی اعضای کمون در آمده است، رابطۀ اجتماعی میان افراد محتوا و شکل ماهیتاً متفاوتی کسب می کند، زیرا در اینجا اعضای کمون همگی موقعیت برابری را از نظر اجتماعی اشغال کرده و رابطۀ متقابل میان آنان نه بر پایۀ استثمار و تقید، بلکه بر پایۀ معاضدت و همکاری استوار است و توزیع نیز بر پایۀ کمیت و کیفیت کار انجام داده شده، صورت می پذیرد.

روابط میان نیرو های مولده و مناسبات تولیدی یک رابطۀ دیالکتیکی وحدت ضدین است. نیرو های مولده نقش "پایه" و "اساس" و "محمل" مادی را برای مناسبات تولیدی ایفاء می نمایند. نیرو های مولده روابط تولیدی را تعیین می نمایند و به طور کلی و در آخرین تحلیل، نقش عمده  تعیین کننده را در شیوۀ تولید بر عهده دارند. هر نوع معینی از نیرو های مولده شکل خاص و معینی از روابط تولیدی را اقتضاء می کند. در تمام جوامع انسانی، روابط تولیدی موجود همواره با سطح معینی از رشد نیرو های مولده انطباق داشته اند. نیرو های مولده عامل انقلابی تر و فعال تر است و تکامل آن دگرگونی روابط تولید را باعث می شود. روابط تولیدی باید با خصوصیات نیرو های مولده متناسب باشد. این قانون عام تکامل جامعۀ بشری است و هر کسی که آن را نپذیرد، ماتریالیست نیست. اما در عین حال، روابط تولیدی نیز به نوبۀ خود بر نیرو های مولده متقابلاً تاثیر می گذارند. وقتی که روابط تولیدی با نیرو های مولده مطابقت داشته باشند، رشد و تکامل نیرو های مولده را تقویت و تشدید می نمایند. به همین دلیل است که روابط تولیدی سوسیالیستی سبب رشد بی سابقۀ نیرو های مولده با سرعتی به مراتب بیشتر از یک جامعۀ سرمایه داری می گردند. به عکس هنگامیکه روابط تولیدی با نیرو های مولده در تناسب نباشند، سبب انسداد کامل آنها می گردند. بحران های اقتصادی متناوبی که در جوامع سرمایه داری مشاهده می شود، به خوبی نشان میدهد که روابط تولیدی سرمایه داری رشد نیرو های مولدۀ اجتماعی را به شدت سد می کنند. به همین دلیل و بر پایۀ همین تضاد است که سیستم سوسیالیستی ضرورتاً و سر انجام جای سیستم سرمایه داری را خواهد گرفت و با جایگزین کردن روابط تولیدی نوین سوسیالیستی و تخریب روابط کهن سرمایه داری شرایط لازم را برای رشد نیرو های مولده فراهم خواهد ساخت.

روابط تولیدی هر چند به وسیلۀ درجۀ رشد نیرو های مولده تعیین می شوند، اما به هیچ عنوان خود منفعل و ساکن نیستند، زیرا همانطوریکه گفتیم می توانند به نوبۀ خود رشد نیرو های مولده را مسدود یا تقویت کنند و در شرایطی نقش تعیین کننده ایفا نمایند. مناسبات تولیدی معلولی ساده از نیرو های مولده نیست. کارل مارکس در "کاپیتال" نشان میدهد که برقراری مانوفاکتور سرمایه داری در بطن جامعۀ فیودالی تنها نتیجۀ سادۀ تقسیم کار اجتماعی و انکشاف و تکامل ابزار تولید نبوده بلکه علاوه بر عوامل فوق که مربوط به نیرو های مولده است، دخالت یک عامل خارجی (نسبت به نیرو های مولده) نیز لازم بود، یعنی لازم بود که مقداری ثروت و پول در دست گروهی از افراد معین "انباشت" گردد.

مائوتسه دون در مورد رابطۀ دیالکتیکی بین نیرو های مولده و مناسبات تولیدی می گوید: "چنانچه نیرو های مولده بدون تغییر مناسبات تولیدی نتوانند رشد و تکامل یابند، آنوقت تغییر مناسبات تولیدی نقش عمده و تعیین کننده خواهد یافت."[1]

کسی که نقش فعال و گاه تعیین کنندۀ روابط تولیدی را نپذیرند، ماتریالیست مکانیکی است. تضاد میان روابط تولیدی و نیرو های مولده یکی از تضاد های اساسی جامعه است. از نظر طبقاتی، این تضاد در جوامع طبقاتی به صورت تضاد و مبارزۀ میان دو طبقۀ متخاصم استثمارگر و استثمار شونده ظاهر می شود. برای حل آن باید طبقه ای که نمایندۀ نیرو های مولدۀ نوین است، از طریق قوۀ قهریه (دیکتاتوری پرولتاریا) و انجام انقلاب اجتماعی حاکمیت طبقۀ ارتجاعی را که نمایندۀ روابط تولیدی کهن است، از میان بر دارد. در یک سیستم سوسیالیستی نیرو های مولده و روابط تولیدی در عین حال با هم در توافق و در تضادند. اما به طور کلی در این جامعه این تضاد می تواند از طریق پیاده کردن مشی صحیح حزب پرولتاریا و ادامۀ انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا، تنظیم کردن آگاهانه و به موقع و مدام نقاط ضعف و نارسایی ها در برخی حلقه های روابط تولیدی، حل گشته و تکامل بی سابقۀ نیرو های مولده را باعث گردد.

ساخت اقتصادی، مجموع مناسبات تولیدی (مناسبات فنی و اجتماعی تولید) و شیوۀ ترکیب خاص آن ها در دوران های مختلف تاریخی است. ساخت اقتصادی را زیر بنا هم می نامند. ساخت اقتصادی با سیستم اقتصادی (شامل مجموع مدار اقتصادی تولید، توزیع، مبادله و مصرف) متفاوت است.



بر گرفته از کتاب مبانی و مفاهیم مارکسیسم



[1] - مائوتسه دون: "در بارۀ تضاد"

ریفورمیسم



ریفورمیسم (اصلاح طلبی) یک جریان سیاسی در درون جنبش کارگری است که ضرورت مبارزۀ طبقاتی، انقلاب سوسیالیستی و دیکتاتوری پرولتاریا را انکار و سازش طبقاتی و امیدواری به تبدیل یک جامعۀ سرمایه داری را به یک "جامعۀ سعادتمند" از طریق انجام ریفورم (اصلاحات) اجتماعی که به بنیاد سیستم سرمایه داری کاری ندارد، موعظه می کند.

از نظر تاریخی، ریفورم در دهه های آخر قرن 19 پدیدار گردید و پایۀ طبقاتی آن همان "اریستوکراسی کارگری" (اشرافیت کارگری)، یعنی قشر فوقانی طبقۀ کارگر است. ریفورمیسم با رویزیونیسم در ارتباط نزدیک به سر می برد. هدف کلیۀ تئوری ها و مواعظ ریفورمیستی آشتی دادن میان پدیده های آشتی ناپذیر است. مثل آشتی دادن مالکیت خصوصی و عدالت اجتماعی، نابرابری اجتماعی و رفاه همگانی...

ریفورمیست ها تصور می کنند که از طریق انجام ریفورم ها یا اصلاحات می توان درد های جامعه را بهبود بخشید و تضاد های آن را حل نمود. اینان خود را با اقداماتی سر گرم می کنند که بنیاد نظام سرمایه داری را به لرزه نینداخته و در واقع تداوم استثمار خلق را تضمین می کند. اینان در زبان و در عمل ضرورت انجام انقلاب اجتماعی به رهبری پرولتاریا و دگرگون کردن بنیادی زیر بنا و روبنای اجتماعی را که یگانه راه حل قاطع، انقلابی و موثر تضاد های اجتماعی ناشی از جامعۀ سرمایه داری و سایر جوامع طبقاتی استثماری است، نفی می کنند و از انتقال قدرت به دست زحمتکشان و استقرار حکومت آنها و ریشه کن کردن طبقات حاکمۀ ارتجاعی و استثمارگر و در هم کوبیدن سر چشمه های فقر و نابودی شرایط تولید نابرابری های اجتماعی جلوگیری می کنند. اما مارکسیست ها مخالف ریفورم نیستند، بلکه مخالف این تصور و عقیده اند که ریفورم به خودی خود و به تنهائی قادر است شرایط دگرگونی کامل جامعه را فراهم نماید. مارکسیست ها درعین اعتقاد کامل به این اصل که فقط انقلاب می تواند تضاد های جامعه را حل نماید، با ریفورم هائی که شرایط مناسبی را برای تکامل بعدی مبارزۀ طبقاتی زحمتکشان فراهم آورد مخالفت ندارند. این ریفورم ها، ریفورم هائی هستند که مبارزات خلق به طبقۀ حاکم تحمیل می نماید. در عین حال، مارکسیست ها ماهیت دروغین کلیۀ ریفورم هائی را که  با هدف فریب توده ها و تداوم و تثبیت استثمار خلق به وسیلۀ طبقۀ حاکم صورت می گیرد به شدت افشا می کنند.

لنین در بارۀ ایجاد تمایز میان ریفورم و انقلاب می نویسد: "مفهوم ریفورم با مفهوم انقلاب بدون شک متناقض است. از یاد بردن این تناقض و عدم توجه به مرز میان این دو مفهوم سبب بروز اشتباهات جدی می گردد. ولی این تناقض مطلق و این مرز جامد نیست، بلکه زنده و متحرک است. در هر مورد مشخص باید آن را معین کرد."

احزاب سوسیال دموکرات کنونی نمونۀ بارز یک جریان ریفورمیستی در سطح جهانی اند. اینان از انحصارات امپریالیستی دفاع کرده و از تجاوز امپریالیسم پشتیبانی می کنند.

پرولتاریا و احزاب مارکسیست – لنینیست باید به مبارزه ای شدید علیه ریفورمیسم دامن زنند و با تاثیر کنونی ریفورمیست ها در اشکال مختلف در جنبش کارگری با قاطعیت مقابله نمایند و پوچ بودن مواعظ ضد انقلابی اینان را افشاء و آنها را طرد کنند.
*****

بر گرفته از کتاب مبانی و مفاهیم مارکسیسم

اکونومیسم


اکونومیسم یک ایدئولوژی و سیاست بورژوائی است که با ممانعت از پیشرفت امر پیوند سوسیالیسم علمی با جنبش کارگری و محدود ساختن این جنبش به سطح اقتصادی و نفی نقش عناصر آگاه در ارتقاء مبارزات کارگری و بالاخره نفی ضرورت ایجاد حزب طبقۀ کارگر، جنبش طبقۀ کارگر را به زیر سلطه و به دنباله روی از سیاست و منافع بورژوازی می کشاند.

اکونومیسم مبارزۀ اقتصاد پرولتاریا را مقدم بر مبارزۀ سیاسی و اهداف سیاسی و سوسیالیستی وی قرار میدهد. در حالیکه کمونیست ها به گفتۀ لنین: "مبارزۀ اقتصادی به مثابۀ زمینه ای جهت متشکل کردن کارگران در یک حزب انقلابی و به منظور تقویت و رشد و تکامل مبارزۀ طبقاتی آنان بر ضد مجموعۀ نظام سرمایه داری، به خدمت گرفته می شود."

تظاهرات اکونومیسم در زمینۀ مقدم قرار دادن مسائل و مبارزات صنفی – اقتصادی کارگران بر مبارزۀ سیاسی و آرمان های سوسیالیستی آنان عبارتند از: کمک به پیشبرد مبارزۀ اقتصادی کارگران بدون توضیح اهداف سوسیالیستی و سیاسی جنبش کارگری، تبلیغ و ترویج سیاسی را فدای مبارزۀ اقتصادی کردن، اهمیت مبارزۀ سیاسی طبقۀ کارگر را تا سطح "مترقی ترین شکل وسیع و حقیقی مبارزۀ اقتصادی" پائین آوردن، مبارزۀ اقتصادی را به مثابۀ "وسیله  ای که از همه وسیعتر برای جلب توده به مبارزۀ سیاسی قابل استفاده است" دانستن، تکامل مبارزۀ سیاسی را منوط به گذار از یک مرحلۀ اقتصادی کردن...

اکونومیست ها می کوشند تا جنبش پرولتاریا را تا سطح توده های قشر عقب ماندۀ کارگران تنزل دهند و به عقب بکشانند. آنها غالباً از جانب فلان گروه از قشر تحتانی طبقۀ کارگر در فلان محل و این یا آن کانون یا سازمان صنفی کارگری و عمدتاً از احتیاجات فوری و خواست های ناچیز روزمره سخن می گویند. آنها خواست های کارگران عقب مانده را شاخص جنبش طبقۀ کارگر قرار میدهند و نه خواست های عناصر پیشرو انقلابی پرولتاریا را. آنها نمی خواهند درک کنند که وظیفۀ عناصر آگاه چنانکه لنین متذکر گردیده: "اینست که آگاهی سیاسی توده را رشد داده و سطح آن را ارتقاء بخشند و نه این که در عقب توده ای که از هیچگونه آگاهی سیاسی بر خوردار نیست لنگ لنگان حرکت نماید."

اکونومیسم به جای پرداختن به وظائف کمونیست ها در قبال جنبش خود به خودی طبقۀ کارگر، یعنی هدایت آن در یک مسیر آگاهانه و تحت برنامه، به ستایش و سر فرو آوردن در برابر آن می پردازد. اکونومیسم به پرستش جنبش خود به خودی و تبرئه نواقص و کمبود های نیرو های انقلابی در پاسخ دادن به نیازمندی ها و سمت دهی آگاهانه و انقلابی آن می پردازد. لنین خاطر نشان می سازد که:

"جنبش صد در صد خود به خودی نمی تواند ایدئولوژی مستقلی برای خویش تنظیم کند (...) در این صورت، قضیه فقط اینطور می تواند طرح شود: یا ایدئولوژی بورژوائی یا ایدئولوژی سوسیالیستی (...) بنابرین هر گونه سر فرود آوردن در مقابل جنبش خود به خودی، هر گونه کوچک کردن نقش عنصر آگاه (...) در عین حال معنایش (اعم از اینکه کوچک کننده بخواهد یا نخواهد) تقویت نفوذ ایدئولوژی بورژوائی در کارگران است."[1]

اکونومیسم، علاوه بر نفی کار تبلیغ و ترویج مستقل سیاسی و افشاگری های همه جانبۀ سیاسی، اهمیت و ضرورت ایجاد حزب انقلابی طبقۀ کارگر را نیز رد می کند. اکونومیسم به خرده کاری در بین کارگران علاقمند است و با تشکل کمونیست ها برای ایجاد حزب کمونیست و ارتقاء مبارزات کارگری به یک مبارزۀ متشکل طبقاتی آگاه مخالفت می ورزد.

مبارزه با اکونومیسم به مثابۀ یک جریان ضد مارکسیستی و بورژوائی در درون جنبش کارگری، یکی از وظائف بسیار خطیر مارکسیست – لنینیست ها است. بدون مبارزه علیه اکونومیسم و طرد آن از جنبش کارگری، نمی توان سخنی از ارتقاء این جنبش به سطح یک جنبش طبقاتی آگاه و مستقل به میان آورد.
*****

بر گرفته از کتاب مبانی و مفاهیم مارکسیسم


[1] - لنین: "چه باید کرد؟"

اکونومیسم


اکونومیسم یک ایدئولوژی و سیاست بورژوائی است که با ممانعت از پیشرفت امر پیوند سوسیالیسم علمی با جنبش کارگری و محدود ساختن این جنبش به سطح اقتصادی و نفی نقش عناصر آگاه در ارتقاء مبارزات کارگری و بالاخره نفی ضرورت ایجاد حزب طبقۀ کارگر، جنبش طبقۀ کارگر را به زیر سلطه و به دنباله روی از سیاست و منافع بورژوازی می کشاند.

اکونومیسم مبارزۀ اقتصاد پرولتاریا را مقدم بر مبارزۀ سیاسی و اهداف سیاسی و سوسیالیستی وی قرار میدهد. در حالیکه کمونیست ها به گفتۀ لنین: "مبارزۀ اقتصادی به مثابۀ زمینه ای جهت متشکل کردن کارگران در یک حزب انقلابی و به منظور تقویت و رشد و تکامل مبارزۀ طبقاتی آنان بر ضد مجموعۀ نظام سرمایه داری، به خدمت گرفته می شود."

تظاهرات اکونومیسم در زمینۀ مقدم قرار دادن مسائل و مبارزات صنفی – اقتصادی کارگران بر مبارزۀ سیاسی و آرمان های سوسیالیستی آنان عبارتند از: کمک به پیشبرد مبارزۀ اقتصادی کارگران بدون توضیح اهداف سوسیالیستی و سیاسی جنبش کارگری، تبلیغ و ترویج سیاسی را فدای مبارزۀ اقتصادی کردن، اهمیت مبارزۀ سیاسی طبقۀ کارگر را تا سطح "مترقی ترین شکل وسیع و حقیقی مبارزۀ اقتصادی" پائین آوردن، مبارزۀ اقتصادی را به مثابۀ "وسیله  ای که از همه وسیعتر برای جلب توده به مبارزۀ سیاسی قابل استفاده است" دانستن، تکامل مبارزۀ سیاسی را منوط به گذار از یک مرحلۀ اقتصادی کردن...

اکونومیست ها می کوشند تا جنبش پرولتاریا را تا سطح توده های قشر عقب ماندۀ کارگران تنزل دهند و به عقب بکشانند. آنها غالباً از جانب فلان گروه از قشر تحتانی طبقۀ کارگر در فلان محل و این یا آن کانون یا سازمان صنفی کارگری و عمدتاً از احتیاجات فوری و خواست های ناچیز روزمره سخن می گویند. آنها خواست های کارگران عقب مانده را شاخص جنبش طبقۀ کارگر قرار میدهند و نه خواست های عناصر پیشرو انقلابی پرولتاریا را. آنها نمی خواهند درک کنند که وظیفۀ عناصر آگاه چنانکه لنین متذکر گردیده: "اینست که آگاهی سیاسی توده را رشد داده و سطح آن را ارتقاء بخشند و نه این که در عقب توده ای که از هیچگونه آگاهی سیاسی بر خوردار نیست لنگ لنگان حرکت نماید."

اکونومیسم به جای پرداختن به وظائف کمونیست ها در قبال جنبش خود به خودی طبقۀ کارگر، یعنی هدایت آن در یک مسیر آگاهانه و تحت برنامه، به ستایش و سر فرو آوردن در برابر آن می پردازد. اکونومیسم به پرستش جنبش خود به خودی و تبرئه نواقص و کمبود های نیرو های انقلابی در پاسخ دادن به نیازمندی ها و سمت دهی آگاهانه و انقلابی آن می پردازد. لنین خاطر نشان می سازد که:

"جنبش صد در صد خود به خودی نمی تواند ایدئولوژی مستقلی برای خویش تنظیم کند (...) در این صورت، قضیه فقط اینطور می تواند طرح شود: یا ایدئولوژی بورژوائی یا ایدئولوژی سوسیالیستی (...) بنابرین هر گونه سر فرود آوردن در مقابل جنبش خود به خودی، هر گونه کوچک کردن نقش عنصر آگاه (...) در عین حال معنایش (اعم از اینکه کوچک کننده بخواهد یا نخواهد) تقویت نفوذ ایدئولوژی بورژوائی در کارگران است."[1]

اکونومیسم، علاوه بر نفی کار تبلیغ و ترویج مستقل سیاسی و افشاگری های همه جانبۀ سیاسی، اهمیت و ضرورت ایجاد حزب انقلابی طبقۀ کارگر را نیز رد می کند. اکونومیسم به خرده کاری در بین کارگران علاقمند است و با تشکل کمونیست ها برای ایجاد حزب کمونیست و ارتقاء مبارزات کارگری به یک مبارزۀ متشکل طبقاتی آگاه مخالفت می ورزد.

مبارزه با اکونومیسم به مثابۀ یک جریان ضد مارکسیستی و بورژوائی در درون جنبش کارگری، یکی از وظائف بسیار خطیر مارکسیست – لنینیست ها است. بدون مبارزه علیه اکونومیسم و طرد آن از جنبش کارگری، نمی توان سخنی از ارتقاء این جنبش به سطح یک جنبش طبقاتی آگاه و مستقل به میان آورد.
*****

بر گرفته از کتاب مبانی و مفاهیم مارکسیسم


[1] - لنین: "چه باید کرد؟"

نیروی کار، ارزش نیروی کار


مارکس در کتاب "سرمایه" (کاپیتال) نیروی کار را چنین تعریف می کند: "نیروی کار یا توان کار مجموع امکانات جسمانی و دماغی را مورد نظر قرار میدهد که در کالبد و در شخصیت یک انسان زنده وجود دارد."[1]

نیروی کار بیان انرژی انسانی است که در جریان روند کار مصرف می شود. فرسودگی ناشی از کار روزانه بیان فیزیکی مصرف انرژی و نتیجۀ فعالیت انسانی در مدت زمان پروسۀ کار است. نیروی کار و کار دو مقولۀ متفاوتی را تشکیل میدهند که به دو واقعیت مختلف تحویل می شوند و نباید آنها را با یکدیگر اشتباه گرفت. به عنوان مثال، ماشینی را در نظر بگیریم که در مدت زمان معینی، "کار" معینی انجام میدهد و به طور نمونه مقدار معینی قوطی فلزی می سازد. اما برای انجام این کار این ماشین باید مقدار معینی انرژی برقی صرف نماید. بدین ترتیب مشاهده می کنیم که انرژی برقی صرف شده از جانب ماشین و کاری که انجام گرفته است و در ساختن مقدار معینی قوطی در مدت زمان معینی بیان می شود، در واقعیت جداگانه و متفاوتی را تشکیل میدهند. به همین ترتیب در نزد انسان نیز که به کار تولیدی مشغول است ما از یکطرف با کار معین او (مثلاً 12 ساعت کار که طی آن 50 کیلو گرام مواد غذایی بسته بندی می شود) روبرو هستیم و از طرف دیگر با صرف مقدار معینی انرژی انسانی (چه جسمانی و چه دماغی).

بدون درک تفاوت اساسی میان دو مقولۀ نیروی کار و کار، کشف منشاء استثمار سرمایه داری غیر ممکن است. مساله را کمی بیشتر می شکافیم.

نیروی کار "نمایندۀ کیفیت معینی از کار متوسط اجتماعی است که در آن تجسم یافته است". برای اثبات نظریۀ فوق از تعریف نیروی کار حرکت کنیم. همانطور که گفتیم، نیروی کار توانایی شخص زنده است. صرف این توانایی در جریان تولید (پروسۀ کار) مستلزم وجود شخص زنده است و یک فرد زنده برای نگهداری خود، برای تحقق وجود خود، برای زنده نگهداشتن و حفظ سلامت نیروی کار خود (توانایی یا انرژی انسانی خود) محتاج به مجموعۀ معینی از وسایل معیشتی است.

از طرف دیگر، مصرف نیروی کار در جریان پروسۀ کار موجب فرسایش عضلات و اعصاب می گردد و باید به وسیلۀ وسایل معاش جبران گردد. به عبارت دیگر، انسان برای حفظ سلامت نیروی کارش، برای بازیافتن انرژی از دست رفته اش در پروسۀ کار احتیاج به مصرف مقدار معینی مواد غذایی، محصولات دیگر و همچنین احتیاج به یک سلسله نیازمندی های مادی و معنوی دیگر دارد. پس برای حفظ وجود شخص زنده (و بنابرین برای حفظ نیروی کارش) و ترمیم انرژی و توان مصرف شده در پروسۀ تولید، و یا به گفتار دیگر، برای "تجدید تولید نیروی کار" باید مجموعۀ معینی از وسایل معیشتی برای نگهداری مالک نیروی کار (کارگر) تولید شود. بنابرین، تولید و تجدید تولید نیروی کار عبارت می شود از تجدید تولید مجموعۀ معینی از وسایل معیشت برای نگهداری کارگر. نیروی کار بدین ترتیب تولید می شود و در آن کمیت معینی از کار متوسط اجتماعی (کمیت معینی از کار متوسط اجتماعی برای تولید مجموعۀ معینی از وسایل معیشتی) تجسم یافته است.

در جامعۀ سرمایه داری، تولید کالایی به بالاترین مرحلۀ خود میرسد و تقریباً تمامی تولیدات به کالا تبدیل می شود. نیروی کار نیز به صورت کالا در می آید. تولید کنندگان در خدمت سرمایه داران به کار مزدوری می پردازند و نیروی کار خود را مانند یک کالا به صاحبان وسایل تولید و سرمایه می فروشند.

ارزش نیروی کار: از آنجائی که نیروی کار در شرایط مناسبات سرمایه داری به کالا تبدیل می شود. ارزش آن نیز عیناً مانند ارزش هر کالای دیگر بر حسب زمانیکه برای تولید و لذا برای تجدید تولید این کالای ویژه لازم است تعیین میگردد. و از آنجائیکه زمان کار لازم برای تولید نیروی کار به زمان کاری که برای تولید وسایل معیشت و زندگی لازم است تحویل می گردد، ارزش بنابرین عبارت است از ارزش آن وسایل زندگی و معیشت که برای نگهداری صاحب نیروی کار (کارگر) لازم است.

کارل مارکس در مورد چگونگی تعیین ارزش نیروی کار با ارزش وسایل لازم برای حفظ و نگهداری کارگر  می نویسد: "اگر دارندۀ نیروی کار امروز کار کرده است باید بتواند فردا نیز همین جریان را تحت همان شرایط توانایی و تندرستی تکرار نماید. پس مجموع وسایل زندگی باید به اندازۀ باشد که فردا کارکن را به مثابۀ یک فرد کارکن در وضع عادی زندگی خویش نگهدارد، البته نیازمندی های طبیعی از قبیل خوراک، پوشاک، سوخت، مسکن وغیره بر حسب خصوصیات اقلیمی و سایر ویژگی های طبیعی هر کشور، متفاوتند. از سوی دیگر، تعداد نیازمندی هایی که ضروری خوانده می شوند و همچنین نحوۀ بر آورده ساختن آنها خود یک محصول تاریخی است و بیشتر با درجۀ تمدن موجود یک کشور و از جمله به طور عمده نیز با این امر که طبقۀ کارگر تحت چه شرایطی و بنابرین با چه عادات و خواست های معیشتی به وجود آمده است، بستگی دارد. پس در تعیین ارزش نیروی کار به عکس کالا های دیگر، یک عنصر تاریخی و معنوی دخالت دارد. با اینحال در یک کشور معین و در زمان مشخص حدود متوسط وسایل ضروری به زندگی معلوم است."[2]

به این محاسبات باید عوامل دیگری را نیز افزود. کارگر میرنده است. برای اینکه جریان سرمایه ادامه یابد، یعنی جریان خرید نیروی کار، صرف آن و استثمار طبقۀ کارگر بلاانقطاع ادامه داشته باشد، باید فروشندۀ نیروی کار جاویدان گردد. بدین ترتیب که وقتی نیرو های کاری در نتیجۀ فرسایش و مرگ از بازار کار بیرون کشیده می شوند، همواره بایستی با تعداد لا اقل برابری از نیرو های جدید کار جبران گردد. بنابرین مجموعۀ وسایل معیشتی که برای تولید نیروی کار ضرور است شامل زندگی جانشینان آن یعنی اولاد کارگران نیز می شود. بالاخره در ارزش نیروی کار باید مخارج آموزش و تربیت کارگر را در نظر گرفت. ارزش نیروی کار مرکب (کاری که احتیاج به مهارت دارد) بیش از ارزش نیروی کار بسیط است. زیرا برای کار مرکب تربیت و پرورش معینی لازم است که در مورد کار بسیط ناچیز است. پس مخارج این آموزش و پرورش در جمع ارزش هایی وارد می شود که برای تولید نیروی کار ضروری است.

حال با در نظر گرفتن فاکتور هایی که در تعیین ارزش نیروی کار دخالت دارند و در بالا به آنها اشاره شد، اندازۀ این ارزش را میتوان در شرایط زمانی و مکانی مشخص تعیین نمود. مثلاً اگر کارگر باید روزانه 4 ساعت کار کند تا اینکه بتواند مقدار ارزشی تولید کند که تمام مخارج نگهداری خود و خانواده ش (حفظ و سلامتی و تجدید تولید نیروی کار) را برای تمام مدت 24 ساعت  روزانه تامین کند، آنگاه ارزش متوسط روزانۀ نیروی کار معادل 4 ساعت کار خواهد بود.
*****

بر گرفته از کتاب مبانی و مفاهیم مارکسیسم


[1] - کارل مارکس: "کاپیتال"
[2] - کارل مارکس: "سرمایه" کتاب اول

سانترالیزم دموکراتیک و خط مشی توده ای

سانترالیزم دموکراتیک (یا مرکزیت دموکراتیک) تبلور وحدت دیالکتیکی آزادی و انضباط، وحدت ارادۀ سازمانی و ابتکار عمل فردی است. سانترالیزم دموکراتیک محصول وجود و رسالت تاریخی طبقۀ کارگر و یکی از اصول سازمانی مهم پیشاهنگ سیاسی پرولتاریا (حزب کمونیست) است. مرکزیت دموکراتیک تجلی واقعی مناسبات درونی حزب پرولتری (مناسبات میان رهبری و اعضاء، میان ارگان های پائینی و بالایی...) و تنظیم کنندۀ این مناسبات است.

سانترالیزم دموکراتیک به مثابۀ مبنای سازمانی حزب طبقۀ کارگر عبارت است از: اصل انتخابی بودن کلیۀ ارگان های حزبی، اصل گزارشدهی هر ارگان به ارگان بالاتر (کلیۀ ارگان های حزب در برابر مراجعی که آنها را انتخاب کرده اند موظف به دادن گزارش منظم اند)؛ اصل رعایت انضباط سازمانی برای تمام اعضای حزب و اصل تبعیت اقلیت از اکثریت، فرد از سازمان، ارگان های پائینی از ارگان های بالایی و تبعیت تمام حزب از کمیتۀ مرکزی؛ اصل انتقاد و انتقاد از خود، اصل تلفیق رهبری جمعی و مسوولیت فردی.

مرکزیت و دموکراسی دو جهت یک پدیدۀ واحد را تشکیل میدهند و یکی بدون دیگری نمی تواند وجود داشته باشد. مائوتسه دون می نویسد: "سانترالیزم ما یک سانترالیزم مبتنی بر دموکراسی است، سانترالیزم پرولتاریایی یک سانترالیزم بر اساس دموکراسی وسیع است. کمیته های حزبی سطوح مختلف، ارگان هایی هستند که یک رهبری متمرکز اعمال می کنند، ولی رهبری کمیته های حزبی به معنای رهبری دستجمعی است."[1]

با پیروزی انقلاب سوسیالیستی و استقرار دیکتاتوری پرولتاریا، سانترالیزم دموکراتیک بر یک مبنای کیفی جدید تکامل یافت و به پایۀ اصولی تکامل قدرت دولتی سوسیالیستی و به یک پایۀ رهبری جامعه توسط طبقۀ کارگر و حزب آن تبدیل گردید.

مائوتسه دون می گوید: "بدون سانترالیزم دموکراتیک، دیکتاتوری پرولتاریا نمی تواند مستحکم شود. دموکراسی در میان خلق و دیکتاتوری بر روی دشمنان خلق، این دو جهت به طور تفکیک ناپذیری با یکدیگر پیوند دارند و تلفیق این دو جهت عبارت است از دیکتاتوری پرولتاریا و یا به بیان دیگر دیکتاتوری دموکراتیک خلق (...) بدون دموکراسی وسیع برای خلق دیکتاتوری پرولتاریا نمی تواند تحکیم یابد و قدرت سیاسی فاقد ثبات خواهد بود. بدون دموکراسی، بدون بسیج توده ها و بدون کنترول توسط توده ها، اعمال دیکتاتوری موثر نسبت به عناصر مرتجع و مضر و تجدید تربیت آنها ممکن نخواهد بود."[2]

خط مشی توده ای: بر خلاف برخی تصورات و استنباطات نادرست از سانترالیزم، مائوتسه دون خاطر نشان می سازد که سانترالیزم یعنی اینکه "در درجۀ اول باید عقاید درست را فشرده و متمرکز نمود و بر این پایه نظرات، سیاست، نقشه، رهبری و عمل را یگانه ساخت."[3] بر همین اساس است که مائوتسه دون: مشی توده ای را به مثابۀ رهنمود اساسی در زمینۀ ارتباط حزب با توده ها تدوین می کند، متد سانترالیزم دموکراتیک را متد مشی توده ای می خواند و آن را توضیح میدهد: "متد سانترالیزم دموکراتیک، متد مشی توده ای است، یعنی ابتدا دموکراسی بعد مرکزیت، یعنی گرفتن از توده و بردن به میان توده، پیوند رهبری با توده ها."[4]

بر اساس این رهنمود ها، یعنی مشی توده ای یک مسالۀ جهان بینی مارکسیستی، مبنای سمت گیری و تعیین سیاست های حزب کمونیست و نقطۀ آغاز کلیۀ فعالیت های آن است. خط مشی توده ای از این اعتقاد ناشی می شود که انقلاب امر توده های ملیونی خلق است و باید به اتکاء آنان و از طریق شرکت آنان انجام گیرد و بنابرین تنظیم دقیق ارتباط حزب کمونیست با توده و بر قراری پیوند مستحکم با آن در اتخاذ سیاست ها و شکست و پیروزی مبارزه دارای نقش اساسی است. به همین خاطر، نقطۀ حرکت باید عبارت باشد از: تشخیص درست نیازمندی ها و خواست واقعی توده ها (خواستی که آزادانه ابراز شده باشد)، خدمت صمیمانه به خلق، جدا نشدن از توده حتی برای یک لحظه. اما تحقق این امر جز از طریق استحکام رشته های پیوند با توده ها، جز از طریق آمیزش عمیق حزب با توده های ملیونی کارگران و دهقانان و اتکاء به آنها جز در جریان یک روند دایمی گرفتن از توده ها و انتقال به درون توده و تنظیم، تصحیح، و تدقیق سیاست ها، خط مشی ها، و عملکرد ها بر این پایه ممکن نخواهد بود. به همین جهت، مائوتسه دون خط مشی توده ای را در فورمول "از توده ها به توده ها"بدین معنا است که باید:
  1. نظرات پراکنده و غیر منظم توده ها و تجارب مبارزات توده ای را جمع آوری کرد
  2. به بررسی این نظرات پراکنده و غیر منظم پرداخت، آنها را بر اساس نقطه نظر های مارکسیستی به نظم در آورد و جمع بندی نمود
  3. این نظرات فشرده و تنظیم شده را به صورت سیاست های معین دوباره به میان توده ها برد و به تبلیغ و توضیح آنها پرداخت تا توده ها از یکطرف به اجرای فعال و پیگیر این سیاست ها و نظرات بپردازند و از طرف دیگر صحت آنها را در عمل بیازمایند و از این طریق، این نظرات و سیاست ها صحیح تر، دقیق تر و کامل تر شوند:

 "رهبری راستین باید طبق اصل (از توده ها به توده ها) عمل کند. بدین معنی که نظرات توده ها (نظرات پراکنده و غیر منظم) را باید جمع آوری کرد و آنها را به شکلی فشرده در آورد. سپس به میان توده ها رفت و این نظرات را تبلیغ و تشریح کرد تا توده ها آنها را از خود بدانند، پیگیرانه دنبال کنند، به عمل در آورند و صحت این نظرات را در چنین عملی بیازمایند، سپس باید بار دیگر نظرات توده ها را به صورت فشرده ای در آورد و دوباره به میان توده ها رفت تا آنکه این نظرات بتوانند پیگیرانه تحقق یابند و بدینسان مکرر در مکرر این پروسه در یک حرکت مارپیچی تا بی نهایت ادامه می یابد و هر بار این نظرات صحیح تر، زنده تر و غنی تر از قبل می گردند. چنین است تیوری مارکسیستی شناخت."[5]
*****

بر گرفته از کتاب مبانی و مفاهیم مارکسیسم


[1] - مائوتسه دون: "سخنرانی در کنفرانس وسیع کار"
[2] - مائوتسه دون: "سخنرانی در کنفرانس وسیع کار"
[3] - مائوتسه دون: "سخنرانی در کنفرانس وسیع کار"
[4] - مائوتسه دون: "سخنرانی در کنفرانس وسیع کار"
[5] - مائوتسه دون: "بعضی از مسایل مربوط به شیوه های درست رهبری"

محتوی و شکل


محتوی و شکل یک جفت مقوله در دیالکتیک ماتریالیستی اند. محتوی عبارت است از تضاد های درونی اشیاء و پدیده ها؛ شکل عبارت است از بیان حرکت متضاد آنها.

هر شیئی یا پدیده دارای شکل و محتوی است. مثلاً در مورد شیوۀ تولید نعم مادی نیرو های تولیدی محتوی و مناسبات تولیدی شکل اجتماعی شیوۀ تولید است. در مورد صورت بندی اجتماعی: پایۀ اقتصادی که از مجموعۀ مناسبات تولیدی تشکیل شده به مثابۀ محتوی و روبنای اجتماعی شکل محسوب می شود. خط فاصل بین محتوی و شکل یک امر مطلق نیست.

شکل یک محتوای مشخص میتواند خود محتوای شکل دیگری باشد و یا بالعکس. بدین ترتیب، مناسبات تولیدی شکل نیرو های مولده محسوب شده و در عین حال محتوای برای روبنا خواهد بود. گاهی یک محتوی میتواند چندین شکل بخود بگیرد که یکی از آنها شکل عمده و بقیه با حفظ ارتباط نزدیک با اولی و به همراه آن، تکامل محتوی را عهده دار خواهند بود.

غالب نظریات فلسفی ایده آلیستی و متافیزیکی، محتوی را از شکل جدا می کنند. ماتریالیسم دیالکتیک به ما می آموزد که رابطۀ بین شکل و محتوی یک وحدت دیالکتیکی را تشکیل میدهند. محتوی و شکل متقابلاً به هم مشروط بوده و در یک واحد همزیستی می کنند. هر محتوی در یک شکل معین قرار می گیرد و ضرورتاً هر شکل محتوایی را با خود خواهند داشت. در این وحدت، محتوی جنبۀ عمده و تعیین کننده را دارد و شکل را تعیین می کند. شکل وابسته به محتوی بوده و مشروط به آن است. با اینحال، محتوی نیز برای آنکه بتواند وجود داشته باشد و تکامل یابد، باید شکل مقتضی خود را داشته باشد. بدین نحو، شکل نیز به گونه ای فعال بر محتوی تاثیر می گذارد. یک شکل متناسب میتواند انگیزۀ تکامل باشد و در صورتیکه متناسب نباشد، میتواند به مثابۀ مانع عمل کند.

در شرایط معینی ممکن است شکل حتی نقش اصلی و تعیین کننده را در تکامل محتوی بازی نماید. تضاد بین شکل و محتوی چنین تظاهر می یابد: محتوی به قدر کافی زنده و متغییر است، ولی شکل نسبتاً ایستا و غیر متحرک است. در پروسۀ تکامل اشیاء، معمولاً شکل نسبت به محتوی تاخیر دارد و به همین خاطر همیشه بین محتوای جدید و شکل کهنه تضاد موجود است. به حکم جبری تکامل، محتوی اقتضاء می کند که شکل کهنه شکسته شود و شکل جدیدی جای آن را بگیرد.

گاهی محتوای نوین از همان شکل و قالب گذشته استفاده می کنند، یعنی شیوۀ طرد کامل شکل کهنۀ را به کار نمی گیرند، بلکه از تغییر بخشی از آن کمک گرفته، تضاد بین شکل و محتوی را حل می کنند.

"ما از اینکه شکل های ادبی و هنری گذشته را مورد استفاده قرار دهیم، به هیچ وجه روگردان نیستیم: ولی این شکل ها درست پس از آنکه در دست ما از نو ساخته شده و مضمون نوینی یافتند، انقلابی خواهند شد و در خدمت خلق قرار خواهند گرفت."[1]

زمانیکه دیالکتیک شکل و محتوی اقتضاء کنند که ما مساله ای را مشاهده و حل کنیم، ابتدا باید به محتوای شیئی نظر افگنیم و با گرایشات انحرافی از جمله "فرمالیسم" که تنها به فرم (شکل) اهمیت داده و محتوی را به باد فراموشی می گیرد، مبارزه کنیم. فرمالیسم هرگز از واقعیت حرکت نکرده و به دنبال نتایج واقعی نمی باشد و همواره به دنبال استفادۀ مکانیکی از فورمول های مجرد بوده، به طریقی یک جانبه، قالب های سطحی ظاهر فریب را به کار می گیرد، از جانب دیگر، باید فرم هایی را اتخاذ نمود که در خدمت محتوی قرار گیرند و در مقابل گرایش انحرافی دیگری که تنها به محتوی پرداخته و شکل را به بوتۀ فراموشی می سپارند، نیز مبارزه نمود.
*****

بر گرفته از کتاب مبانی و مفاهیم مارکسیسم


[1] - مائوتسه دون: "سخنرانی ها در محفل ادبی و هنری ین آن"

متافزیک


متافزیک از نظر معنی لغوی عبارت است از شناخت آنچیزی که ماورای طبیعت و جهان محسوسات است. متافزیک جهان بینی و اسلوب مخالف و متضاد با دیالکتیک است. ویژگی متافزیک اینست که جهان را از یک نظر گاه  منفرد، یکجانبه و ساکن نگریسته، همه چیز ها را در جهان همواره جدا از یکدیگر و برای همیشه بی تغییر می داند و بر آنست که حتی اگر تغییری هم در کار باشد، فقط به صورت افزایش یا کاهش کمی یا تغییر مکان صورت می گیرد. دلیل این تغییر را هم نه در داخل بلکه در خارج از شئی و پدیده و ناشی از تحریک یک عامل خارجی جستجو می نماید. انگلس می گوید: "(متافزیک) در مقابل اشیای منفرد، ارتباط آنها را و در مقابل بودن آنها، شدن و از میان رفتن آنها را، و در مقابل سکونشان، حرکت شان را فراموش می کند. درختان جلوی مشاهدۀ جنگل را می گیرند."

در یک دوران طولانی از تاریخ، متافزیک همواره به ایده آلیسم وابسته بوده است. در عین حال، ماتریالیسم میکانیکی قرون 17 و 18 اروپا نیز ماهیت متافیزیکی دارد.

متافیزیک به وسیلۀ فیلسوفان قدیم به معانی مختلفی به کار رفته است، اما علیرغم این اختلافات، به طور کلی متافیزیک به معنی دانش ماده، روح، شعور، خدا، زمان، مکان وغیره بوده است. از آنجائی که این مسایل، مسایل اساسی فلسفه هستند، بنابر این متافیزیک به نام "فلسفۀ اولی" نیز نامیده می شود. اما پس از رشد بی سابقۀ علوم از قرن 17 به بعد، به ویژه در قرن 18 و پیدایش ماتریالیسم مکانیکی، متافیزیک به صورت یک تفکر موهوم، ضد علمی و جدا از واقعیت در نظر گرفته شد و مورد تمسخر و تحقیر واقع گردید. آنگاه کانت و طرفدارانش و فیلسوفان "پوزیتیویتیست" به نفی متافیزیک بر خاستند و پس از آن هگل با تکامل دادن یک سیستم دیالکتیکی ایده آلیستی ضربۀ عظیمی به متافیزیک وارد آورد. معهذا، جوهر واقعی متافیزیک فقط با پیدایش دیالکتیک ماتریالیستی مارکسیستی افشائ گردید.
*****

بر گرفته از کتاب مبانی و مفاهیم مارکسیسم

مبارزۀ طبقاتی


مبارزۀ طبقاتی مبارزه میان استثمارگران و استثمار شوندگان، ستمگران و ستمکشان است که نتیجۀ اجتناب ناپذیری تقسیم جامعه به طبقات است. مبارزات طبقات متخاصم در زمینه های اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیکی مبین منافع و تضاد های طبقاتی می باشند. در یک جامعۀ طبقاتی، مبارزۀ یک پدیدۀ عینی، اجتناب ناپذیر و مستقل از ارادۀ انسان ها است. این مبارزه نیروی محرک تکامل تاریخ در جوامع طبقاتی است و توده های زحمتکش که در راس این مبارزه برای استقرار نظام نوین قرار می گیرند، سازندگان واقعی تاریخ اند.

در جوامع طبقاتی هیچ طبقۀ استثمارگر به میل خود موضع غالب خویش را ترک نگفته است: تضاد های طبقاتی فقط از طریق مبارزۀ طبقاتی حل می شوند.

"مارکس برای نخستین بار قانون سترگ حرکت تاریخ را کشف کرد، قانونی که به موجب آن هر مبارزۀ تاریخی اعم از مبارزه در عرصۀ سیاسی، مذهبی، فلسفی یا در هر عرصۀ دیگر ایدئولوژیک، در واقعیت امر جز نمودار کم و بیش روشن مبارزۀ طبقات جامعه چیز دیگری نیست."[1]

مبارزۀ پرولتاریا علیه بورژوازی سه شکل اساسی به خود می گیرد: مبارزۀ اقتصادی، مبارزۀ سیاسی و مبارزۀ ایدئولوژیک.

مبارزۀ اقتصادی: بر خورد بین طبقات متخاصم در زمینۀ اقتصادی (عملی) است. این برخورد در مقاومت طبقه و اقشار استثمار شونده علیه طبقات استثمارگر تجلی می یابد. لنین مبارزۀ اقتصادی پرولتاریا را چنین تعریف می کند: "مبارزۀ اقتصادی، مبارزۀ دسته جمعی کارگران علیه کارفرمایان برای فروش نیروی کارگری با شرایط سودمند و بهبود شرایط کار و زندگی کارگران است. این مبارزه ناچار مبارزه ای حرفه ای است، زیرا که شرایط کار در حرفه های گوناگون به غایت مختلف می باشند و بنابرین مبارزه برای بهبود این شرایط هم نمی تواند بر حسب حرفه های مختلف انجام نگیرد."[2]

مبارزۀ ایدئولوژیکی: مبارزه ای است بین ایدئولوژی طبقۀ استثمار شونده و ایدئولوژی بورژوایی و تمام اشکال تظاهر آن و ایدئولوژی پرولتری.

مبارزۀ سیاسی: مبارزه ای است که بین طبقات برای تصرف قدرت سیاسی در می گیرد. لنین در این باره می گوید: "هر مبارزۀ طبقاتی یک مبارزۀ سیاسی است." مبارزۀ سیاسی فقط هنگامی به مبارزه ای واقعی و قاطع و پیشرفته تبدیل می شود که به زمینۀ سیاسی گسترش یابد. البته این نیز به خودی خود کافی نیست، چه در سیاست هم میتوان خود را به مسایل جزیی و بی اهمیت محدود ساخت و به عمق نرفت. مارکسیسم معتقد است که مبارزۀ طبقاتی تنها هنگامی اعتلای کامل می یابد و در "مقیاس تمامی ملت" جریان می یابد که تنها به زمینۀ سیاسی اکتفا نکرده، بلکه در سیاست آن چیزی را اتخاذ نماید که از همه اساسی تر باشد، یعنی مسالۀ سازماندهی تصرف قدرت سیاسی. مبارزۀ اقتصادی و ایدئولوژیک طبقۀ کارگر علیه طبقۀ سرمایه داران لازم و ضروری است و در نضج گیری آگاهی سیاسی کارگران دارای اهمیت فراوانی است، اما این مبارزات به تنهایی کافی نیستند. تنها در مبارزۀ سیاسی است که مبارزۀ طبقاتی مضمون واقعی خود را می یابد. تا هنگامی که مبارزه به زمینۀ سیاسی یعنی به مرحلۀ مورد سوال قرار دادن تمام سیستم استثمار ارتقاء نیابد، مبارزۀ طبقاتی در محدودۀ بر خورد ها و مطالبات جزیی باقی می ماند. لنین خاطر نشان می سازد که: "مبارزۀ کارگران تنها وقتی مبارزۀ طبقاتی می گردد که همۀ نمایندگان پیشاهنگ مجموعۀ طبقۀ کارگر تمام کشور آگاهی یافته باشند که یک طبقۀ کارگر واحد را تشکیل میدهند و نه علیه این یا آن کارفرما، بلکه علیه تمامی طبقۀ سرمایه داران و علیه حکومت که از وی حمایت میکند دست به عمل می زنند، این تنها وقتی است که هر کارگر آگاه گردد که عضو طبقۀ کارگر در مجموع آنست، وقتیکه او مبارزۀ روزمرۀ خود، برای مطالبات جزئی، علیه فلان کار فرمایان و فلان ماموران را به مثابۀ نبرد علیه تمامی بورژوازی و تمام حکومت بنگرد، تنها در آنوقت است که عمل او مبارزۀ طبقاتی می گردد... مبارزۀ کارگران علیه سرمایه داران تا آن حد که مبارزۀ طبقاتی می شود ضرورتاً مبارزۀ سیاسی می گردد."[3]

بنابرین، سه نوع اساسی مبارزه ای که در بالا شرح آن ها رفت کل واحدی را تشکیل میدهند که اصطلاحاً مبارزۀ طبقاتی نامیده می شود. از این سه نوع مبارزه، مبارزۀ سیاسی در مفهوم مبارزه برای تصرف قدرت سیاسی مقام عمده و محوری را داراست. تصرف قدرت سیاسی از طریق مبارزۀ مسلحانه و استقرار دیکتاتوری پرولتاریا عالی ترین شکل مبارزۀ سیاسی است.
*****

بر گرفته از کتاب مبانی و مفاهیم مارکسیسم


[1] - انگلس: پیشگفتار بر "هجدهم برومر لویی بناپارت"
[2] - لنین: "چه باید کرد"
[3] - لنین: "وظیفۀ فوری ما"

ماده و شعور


ماده و شعور عمده ترین زوج مقولات فلسفی را تشکیل میدهند. ماده دلالت بر واقعیت عینی است که در خارج از شعور و آگاهی انسان وجود دارد و به وسیلۀ حواس انسان در مغز وی منعکس می گردد. لنین می گوید: "ماده مقوله ای است فلسفی برای تعیین واقعیت عینی که انسان از راه حواس بر آن آگاهی می یابد. واقعیتی که به وسیلۀ حواس ما عکس برداری می شود، بازتاب پیدا می کند، در عین اینکه مستقل از حواس ما وجود دارد."[1]

جهان، جهانی است مادی که در حال حرکت می باشد. حرکت خاصیت اساسی ماده است و حرکت جهان مادی بر طبق قوانین صورت می گیرد. کل جهان از ماده ای که به طور بی نهایت و جاودانی در حال حرکت می باشد، تشکیل یافته است و زمان و مکان اشکال موجودیت مادۀ در حال حرکت اند. ماده نه میتواند خلق و نه نابود شود. اشیاء و پدیده های طبیعت و جامعه حالات مختلف مادۀ در حال حرکت می باشند. زایش و اضمحلال هر شئی مشخصی در جهان چیزی جز تبدیل حالات مختلف ماده در شرایط معین نیست. به عنوان مثال میتوان از تبدیل مایع به بخار، و یا تبدیل جامعۀ سرمایه داری به جامعۀ سوسیالیستی نام برد.

شعور یا روح دلالت بر آگاهی انسان، فعالیت های معنوی و حالات روانی عمومی وی می کند. شعور، عمل و ثمرۀ ماده ای است که به طرز اعلی تکامل و سازمان یافته است (یعنی مغز انسان) و بازتاب دنیای مادی در مغز انسان می باشد. بنابرین شعور مستقل و در خارج از ماده نمی تواند وجود داشته باشد.

رابطۀ بین ماده و شعور یا روح مسألۀ اساسی فلسفه را تشکیل میدهد. ماتریالیسم دیالکتیک ماده را مقدم و روح یا شعور را موخر می شمارد. به طور کلی، مادی معنوی را تعیین می کند و روح انعکاس یا بازتاب جهان مادی است. معذالک شعور نه بطور غیر فعال یا منفعل بلکه بطور فعال دنیای مادی را بازتاب می کند. در شرایط معین، شعور می تواند به نوبۀ خود و بطور فعال نقش عظیمی در تکامل دنیای مادی ایفاء نماید. در این باره مائوتسه دون می گوید: "ما قبول داریم که در جریان عمومی رشد تاریخ، ماده تعیین کنندۀ روح است. ولی در عین  حال نیز ما می پذیریم و باید بپذیریم که روح بر ماده تاثیر متقابل میگذارد. بدینسان، ما نه فقط ماتریالیسم را نقض نمی کنیم بلکه ماتریالیسم مکانیکی را رد می نمائیم و از ماتریالیسم دیالکتیکی دفاع می کنیم."[2]

ماده و روح با همدیگر متفاوتند و در عین حال ارتباط متقابل نیز دارند و یکی از دیگری تبدیل می شود. در جریان پراتیک اجتماعی، اشیاء و پدیده های بی شمار دنیایی عینی خارج، توسط حواس انسان در مغز وی منعکس می شوند. ابتدا این همان شناخت حسی است. وقتیکه مصالح و داده های شناخت حسی به اندازۀ کافی جمع آوری شدند آنگاه میتوان با کار سنتز، تنظیم و تبدیل در جهت کسب شناخت تعقلی گام برداشت. این روند، روند تبدیل ماده به شعور است. یعنی روندی که چیز های بدواً مادی در دنیای خارج و عینی را به چیز های معنوی (شعور) در دنیای درونی و ذهنی انسان تبدیل می کند. اما اگر انسان ها دنیا را می شناسند، تنها بدین خاطر نیست که قوانین دنیای مادی را درک کنند و از این طریق قادر به تفسیر آن گردند. مهمتر از همه اینست که از شناخت خود برای تغییر فعالانۀ جهان استفاده نمایند و در جریان پراتیک تغییر، انطباق یا عدم انطباق شناخت کسب شدۀ خود را با واقعیت عینی وارسی نمایند. وقتی که انسان ها برای تغییر دنیا وارد پروسۀ پراتیک می شوند، و بدین منظور ایده ها، تیوری ها، طرح ها، برنامه ها و سایر چیز هایی را که به شعور مربوط می شود به کار می بندند، و هنگامیکه هدف خود را در پراتیک تحقق می بخشند، آنوقت است که ذهنی به عینی، شعور به ماده تبدیل می شود.
*****


بر گرفته از کتاب مبانی و مفاهیم مارکسیسم


[1] - لنین: "ماتریالیسم یا امپریوکریتیسیسم"
[2] - مائوتسه دون: "در بارۀ تضاد"

ماتریالیسم


ماتریالیسم یکی از دو جریان اندیشۀ فلسفی است که با جریان دیگر یعنی ایده آلیسم در تضاد قرار داشته و در تمام طول تاریخ فلسفه با آن در مبارزه بوده است.

از نظر فلسفۀ ماتریالیسم، جهان در جوهر خود مادی است و ماده یک واقعیت عینی است که مستقل از شناخت و شعور انسان وجود دارد. شناخت بازتاب جهان مادی در مغز انسان است. لنین به صراحت ابراز داشته که: "ماتریالیسم از این اصل حرکت می کند که جهان خارجی و اشیاء خارج از شعور ما و مستقل از آن وجود دارند."[1]

بینش اساسی ماتریالیسم به طور مشخص معتقد است که:

اولاً در جهان نخست ماده و فقط بعد از آن شعور بوجود آمده است. از نظر تاریخ تکامل جهانی، طبیعت مدت ها قبل از ظهور انسان و شناخت و شعور انسانی وجود داشته است؛

ثانیاً شناخت عملی است که به وسیلۀ مغز (که ماده ای به حد عالی تکامل یافته و سازمان یافته است) انجام می گیرد و محصول انعکاس جهان مادی در مغز است. ماده می تواند مستقل و خارج از شناخت موجود باشد. شناخت بر پایۀ ماده ایجاد شده و خارج از آن نمی تواند موجود باشد.

ثالثاً شناخت بازتاب جهان مادی استَ. بدون شئی منعکس شونده (جهان مادی)، نه بازتاب (انعکاس) وجود دارد و نه بنابر این شناختنی می تواند موجود باشد. شناخت منشاء خود را از ماده می گیرد و در جهان شعوری وجود ندارد که از ماده جدا و مستقل باشد. بنابر این شعور نسبت به ماده متاخر است. این بینش اساسی ماتریالیسم بر پایۀ فعالیت ها و پراتیک بشریت (مبارزۀ تولیدی، مبارزۀ طبقاتی و آزمون های علمی) استوار بوده و یک نتیجۀ علمی است که در پراتیک اثبات و تائید شده است.

ماتریالیسم همواره جهان بینی طبقات پیشرو بوده و منافع این طبقات را که با رشد نیرو های مولده و پیشرفت علوم سازگار است منعکس نموده است. ماتریالیسم سلاح ایدئولوژیک این طبقات در مبارزه علیه نیرو های ارتجاعی و خرافات مذهبی و به خاطر تکامل علوم و پیشرفت جامعه بوده است. به همین جهت ماتریالیسم در طول تاریخ پیوسته مورد خصومت طبقات ارتجاعی و متفکرین وابسته به این طبقات قرار داشته است. بدین ترتیب، فلسفۀ ماتریالیستی همراه با تکامل علوم طبیعی و اجتماعی از سه مرحلۀ تکاملی عبور کرده است.

1-      ماتریالیسم ابتدایی دوران باستان یا ماتریالیسم بدوی
2-      ماتریالیسم مکانیکی
3-      ماتریالیسم دیالکتیکی و ماتریالیسم تاریخی که مارکس و انگلس پایه گذاری کرده، لنین و مائوتسه دون آن را تکامل داده اند.

فلسفۀ مارکسیستی عالی ترین شکل تکامل ماتریالیسم و قاطع ترین و علمی ترین نوع آنست و تولد آن به مثابۀ انقلابی در تاریخ تکامل فلسفه محسوب می شود.
*****

بر گرفته از کتاب مبانی و مفاهیم مارکسیسم


[1] - لنین: "ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم"

آمار مشاهده کننده ها

پر بیننده ترین ها