تئـــــوری و پراتـــــیک انـــــقلابی

عکس من
"ما به شکل گروه فشرده ی کوچکی در راهی پر از پرتگاه و دشوار دست یکدیگر را محکم گرفته و به پیش می رویم. دشمنان از هر طرف ما را در محاصره گرفته اند و تقریباً همیشه باید از زیر آتش آنها بگذریم. اتحاد ما بنابر تصمیم آزادانه ی ما است. تصمیمی که همانا برای آن گرفته ایم که با دشمنان پیکار کنیم و در منجلاب مجاورمان در نغلطیم که سکنه اش از همان آغاز ما را به علت این که به صورت دسته ای خاصی مجزا شده نه طریق مصالحه بلکه طریق مبارزه را بر گزیده ایم، سرزنش نمود اند.(...)! بلی، آقایان، شما آزادید ...هر کجا...دلتان می خواهد بروید ولو آنکه منجلاب باشد؛ ما معتقدیم که جای حقیقی شما هم همان منجلاب است و برای نقل مکان شما به آنجا حاضریم در حدود توانائی خود کمک نمائیم. ولی در این صورت اقلاً دست از ما بر دارید و به ما نچسبید و کلمه ی بزرگ آزادی را ملوث نکنید. زیرا که آخر ما هم "آزادیم" هر کجا می خواهیم برویم و آزادیم نه فقط علیه منجلاب بلکه با هر کس هم که راه را به سوی منجلاب کج می کند، مبارزه نمائیم!"(چه باید کرد؟)- لنین

۱۳۹۰ آذر ۱۵, سه‌شنبه

نیرو های اجتماعی


مارکسیسم هنگامیکه در اوضاع و احوال سیاسی مشخص، فعالیت و عملکرد اقشار و طبقات مختلف را مورد بررسی و تجزیه و تحلیل قرار میدهد، از اصطلاح "نیرو های اجتماعی" استفاده می کند. یک گروه اجتماعی حتی میتواند طبقه ای را تشکیل بدهد بدون آنکه یک نیروی اجتماعی باشد، مانند خرده مالکین روستا در برخی از کشور های سرمایه داری، اما اقشاری از خرده بورژوازی میتوانند نقش یک نیروی اجتماعی را (در شرایط و اوضاع و احوال سیاسی خاص) ایفاء نمایند، بدون آنکه طبقۀ معینی را تشکیل دهند. نیروی اجتماعی لزوماً در یک سازمان سیاسی متشکل نیست، اما تظاهر سیاسی وی در نقش و فعالیت مبارزاتی اش تجلی می یابد. در یک روند انقلابی، سه نوع نیروی اجتماعی را از یکدیگر میتوان تفکیک نمود:

1-      نیرو های محرک انقلاب که شامل آن گروه های اجتماعی است که به طور فعال در روند انقلاب شرکت می ورزند. در انقلاب دموکراتیک نوین، این نیرو های محرک عبارتند از: کارگران، دهقانان، خرده بورژوازی شهری و بخشی از بورژوازی متوسط (ملی).

2-      نیروی اصلی انقلاب که شامل آن گروه اجتماعی است که از لحاظ کمی بزرگترین نیروی محرک انقلاب باشد، مانند دهقانان در انقلاب دموکراتیک نوین در کشور های تحت سلطۀ امپریالیسم.

3-      نیروی رهبری کنندۀ انقلاب که در عصر ما به پرولتاریا گفته می شود.
*****

بر گرفته از کتاب مبانی و مفاهیم مارکسیسم

شیوۀ تولید اشتراکی اولیه


شیوۀ تولید مبتنی بر برده داری نتیجۀ رشد نیرو های مولده، پیدایش اضافه محصول، پیدایش مالکیت خصوصی بر وسایل تولید (از جمله بر زمین) و سر انجام تصرف این اضافه محصول به توسط مالکین وسایل تولید بود.

ویژگی تعیین کنندۀ مناسبات تولیدی در نظام برده داری، مالکیت برده داران نه تنها بر وسایل تولید بلکه بر بردگانی که خود تولید کننده هستند، می باشد. در نظام برده داری، برده حتی انسان هم محسوب نمی شود. برده  شیئی بود که به صاحبش تعلق داشت. صاحب برده (برده دار) می توانست آزادانه و به طور نامحدود بر بردۀ خود مسلط و حاکم باشد. برده نه تنها به شدیدترین وجهی مورد استثمار قرار می گرفت. بلکه مانند حیوان خرید و فروش می شدو صاحبش می توانست بدون اینکه مجازات شود، بردۀ خود را بکشد.

"همانطور که گاو محصول کارش را به دهقان نمی فروشد، برده نیز نه نیروی کارش را به تنهایی، بلکه وجودش را با تمام نیروی کارش برای همیشه به صاحب برده می فروخت."[1]

نظام برده داری را میتوان به مثابۀ اولین و خشن ترین شکل استثمار انسان از انسان تلقی نمود. اقتصادی که بر اساس برده داری استوار بود به طور عمده خصلت طبیعی (اقتصاد جنسی) داشت. در نظام برده داری واحد های اقتصادی هر یک نیازمندی های خود را از طریق تولید تأمین می کردند و عرصۀ مبادله به طور عمده شامل بردگان و اشیای تجملی بود.

در نظام برده داری، تمدن (علوم، فلسفه، هنر...) به سطح بالاتری نسبت به دوران قبل رسید، ولی از ثمرۀ آن فقط قشر کوچکی از جامعۀ برده داران که تعداد شان معدود بود، بهره می بردند. شیوۀ تولیدی که بر اساس برده داری استوار بود، در مقایسه با جامعۀ اشتراکی اولیه به رشد بیشتر نیرو های مولدۀ جامعه منجر شد. لیکن، این شیوۀ تولید، در جریان رشد و تکامل بعدی خود، در اثر کار بردگانی که به حاصل کار خود هیچگونه علاقه ای نداشتند، ساقط گردید. گسترش و رواج کار بردگی و موقعیت و شرایط زندگی بردگانی که از هیچ حقوقی بر خوردار نبودند، سر انجام به سقوط نیرو های مولده اصلی جامعه، به سقوط نیروی کار و به ورشکستگی تولید کنندگان جزء (دهقانان و پیشه وران) منجر شد. قیام های بردگان، نظام برده داری را به لرزه در آورد و نابودی اجتناب ناپذیر آن نظام را ایجاب نمود.
*****

بر گرفته از کتاب مبانی و مفاهیم مارکسیسم


[1] - مارکس: "کار مزدوری و سرمایه"

نسبی و مطلق


نسبی و مطلق مقولات فلسفی ای هستند که دو جنبۀ مختلف کیفیت اشیاء را بازتاب می کنند. نسبی آن چیزی است که مشروط، مشخص و محدود باشد. مطلق آن چیزی است که غیر مشروط، جهانشمول و پایان ناپذیر باشد.

دیالکتیک ماتریالیستی بر آنست که همه چیز در جهان دارای یک جنبۀ نسبی و یک جنبۀ مطلق است. تعادل و سکون اشیاء نسبی است در حالیکه حالت عدم تعادل و حرکت اشیاء مطلق است. همگونی اضداد نسبی است و مبارزۀ آنها مطلق. همچنین است در مورد شناخت انسانی: حرکت شناخت انسانی به سوی حقیقت عینی مطلق است. اما به علت وجود محدودیت های ناشی از شرایط معین تاریخی، شناخت انسان نمی تواند یکباره و تماماً اشیاء را درک و منعکس نماید و بنابرین این شناخت نسبی است.

برای دیالکتیک ماتریالیستی، نسبی و مطلق یک وحدت دیالکتیکی را می سازند. در هر نسبی مطلق نهفته است و مطلق به نوبۀ خود وجود مستقل از نسبی ندارد، بلکه در نسبی زیست می کند. در خارج از نسبی، مطلق وجود ندارد و بدون مطلق نمی تواند سخنی از نسبی در میان باشد. حقایق نسبی هسته هایی از حقیقت مطلق را در خود دارند، و مجموعۀ بیشماری از حقایق نسبی، حقیقت مطلق را می سازند.

چنانچه به طور مکانیکی روابط دیالکتیکی موجود بین نسبی و مطلق را قطع نمائیم، به انحراف نسبی گرایی یا مطلق گرایی در خواهیم غلتید. تیوری نسبی گرایی، خصلت نسبی شناخت را مرجح می شمارد و وجود عناصر حقیقت مطلق را در حقایق نسبی و همچنین خود حقیقت مطلق را نفی می کند و از این طریق محتوای عینی حقیقت را منکر می شود و در نتیجه به ورطۀ شکاکیت یا صوفی گری در می غلتد. لنین خاطر نشان می سازد که: "برای دیالکتیک عینی، در نسبی مطلق موجود است. برای ذهنی گری و صوفی گری، نسبی تنها نسبی است و مطلقی موجود نیست."[1]

تیوری مطلق گرایی نیز حقیقت مطلق را از حقیقت نسبی جدا می کند و حقیقت نسبی را نفی می کند. این تیوری "حقیقت مطلق" تغییر ناپذیر را به عنوان تنها حقیقت می شناسد و منکر آنست که حقیقت نسبی مرحله ای است در پروسۀ شناخت حقیقت مطلق.
*****

بر گرفته از کتاب مبانی و مفاهیم مارکسیسم


[1] - لنین: "در بارۀ مسالۀ دیالکتیک"

ناسیونالیسم


ناسیونالیسم یک اصل ایدئولوژیکی و سیاسی بورژوائی است که بیان کنندۀ انفراد ملی، تبلیغ بی اعتمادی نسبت به ملیت های دیگر و دشمنی میان آنها است. بنابر این ناسیونالیسم را با معنی فوق نباید با میهن پرستی و دفاع از حقوق ملی و حق حاکمیت ملی که وظیفۀ هر مبارز انقلابی و کمونیست راستین است، اشتباه گرفت.

ریشۀ ناسیونالیسم در مشخصات و ویژگی های تکامل سرمایه داری نهفته است. ناسیونالیسم که نشان دهندۀ رابطۀ میان ملیت ها در دوران سرمایه داری است، به دو شکل اساسی تظاهر می یابد: یکی "شوینیسم قدرت بزرگ" که توسط یک ملیت غالب با تحقیر ملیت های دیگر و تجاوز به منافع آنها همراه است و دیگری ناسیونالیسم محلی یا ملیت سرکوب شده که با کوشش برای بقای خود، انزوا، انفراد و بی اعتمادی به ملیت های دیگر مشخص می شود.

ناسیونالیسم در روند تشکل ملیت ها که با ظهور زبان ها و فرهنگ های ملی و با قالب ریزی شدن و شکل گرفتن یک احساس یا روحیۀ ملی همراه بود، ظاهر گردید. این ناسیونالیسم قبل از هر چیز از منافع اقتصادی سرمایه داری و طبقۀ سرمایه دار که در سطح ملت ها شکل گرفته و رشد یافته بود در مقابل خارجی و دیگر ملت ها دفاع می کرد. ناسیونالیسم به صورت وسیلۀ موثری در دست بورژوازی برای مشوب کردن آگاهی طبقاتی پرولتاریا و خلق ها و صدمه زدن به خصلت انترناسیونالیستی جنبش های کارگری و زدودن خصلت طبقاتی آنها  و توجیه استعمار نوین به کار می رود

ناسیونالیسم برای زحمتکشان که منافع آنها فقط به وسیلۀ انترناسیونالیسم پرولتری بیان می شود قابل قبول نیست. اما در مرحلۀ معینی از جنبش آزادی بخش ملی، ناسیونالیسم ملیت های تحت ستم قدرت های بزرگ از نظر تاریخی از خصلت و محتوی دموکراتیک و ضد امپریالیستی بر خوردار بوده و خواهان آزادی ملی و استقلال اقتصادی است. در اینصورت در این مرحلۀ معین، کمونیست ها از ناسیونالیسم ملیت های تحت ستم باید دفاع نمایند.

در عین حال، کمونیست ها نباید ناسیونالیسمی که به وسیلۀ مرتجعین داخلی و به منظور استثمار هر چه بیشتر زحمتکشان کشور خودی و استحکام پایه های استثمار سرمایه داری تبلیغ می شود، پشتیبانی نمایند. بلکه باید ماهیت واقعی اینگونه ناسیونالیسم را افشاء و با آن به مبارزه بپردازند.

در مقابل ناسیونالیسم که ریشه در فرد گرائی و خود پرستی گروهی بورژوائی و تنفر نسبت به دیگران دارد و قبل از همه به منافع بورژوازی خدمت می کند، پرولتاریا و کمونیست ها درفش انترناسیونالیسم پرولتری را به اهتزاز در می آورند که در وجۀ کمونیستی و جمعی، دوستی و همبستگی و پیوند با پرولتاریا و خلق های زحمتکش سایر کشور ها پایه دارد، کمونیست ها در عین انترناسیونالیست بودن میهن پرست ترین افرادند، زیرا برای رهائی میهن از قید سلطۀ امپریالیسم و ارتجاع و نظام های استثمارگر اجتماعی تا آخرین نفس می رزمند و تن به هیچگونه سازشی نمی دهند و نیز به این حقیقت آگاهند که رهائی هر کشور و هر خلق از یوغ امپریالیسم و واژگونی نظام  های استثماری و استقرار حکومت های  خلقی و پرولتری ضربۀ دردناکی به نظام ارتجاعی امپریالیسم جهانی و کمکی شایان به آرمان انترناسیونالیسم پرولتری و رهائی پرولتاریا و کلیۀ زحمتکشان از یوغ بردگی و بندگی است.

برای کمونیست ها، انترناسیونالیسم و میهن پرستی با هم در یک وحدت دیالکتیکی قرار دارند. در تحت نظام سوسیالیستی که برابری واقعی ملیت ها را تحقق می بخشد و با حذف شرایط عینی و مادی زیست ناسیونالیسم، این پدیده اندک اندک از میان میرود.
*****

بر گرفته از کتاب مبانی و مفاهیم مارکسیسم

میهن پرستی، شوینیسم، کسموپولیتیسم


میهن پرستی یعنی عشق به خلق و میهن خویش و دفاع از آن در مقابل هر گونه تجاوز، یعنی  مبارزه به خاطر سر افرازی ملی، تکامل و شکوفائی ارزش ها و دستاورد های مادی و معنوی ملی، پیکار برای دفاع از فرهنگ و سنت های مترقی و والای ملی و خلقی و مبارزه علیه هر گونه سلطه و تهاجم استعماری و حفظ استقلال اقتصادی – سیاسی کشور.

پیگیر ترین میهن پرستان کمونیست ها هستند. کمونیست ها حاضرند تا پای جان از منافع ملی در مقابل هر گونه تجاوز دفاع کنند و در راه حفظ منافع خلق و میهن خود تا آخرین نفس بایستند. اما طبقات ارتجاعی بورژوائی که همیشه سنگ میهن پرستی را به سینه می زنند، همواره در مقابل سلطۀ خارجی تزلزل نشان داده و حتی خود به صورت ابزار دست امپریالیسم جهانی منافع ملی را پایمال کرده و ثروت های میهن را به باد داده و وسیلۀ غارت و چپاول آنها را به وسیلۀ امپریالیسم فراهم می آورند.

طبقات ارتجاعی استثمارگر همیشه ثابت کرده اند که منافع ملی در مقابل منافع کوته نظرانۀ طبقاتی آنان کمترین ارزشی ندارد و به آسانی آنها را فدا کرده اند. در دوران کنونی یعنی در دوران سلطۀ امپریالیسم جهانی و انقیاد ملت ها به واسطۀ آن، مبارزات رهائی بخش ملی به صورت بخش تفکیک ناپذیری از انقلاب جهانی و انقیاد ملت ها به وسیلۀ آن، مبارزات رهائی بخش ملی به صورت تفکیک ناپذیری از انقلاب جهانی در آمده و کلیۀ ملت های تحت ستم و سرکوب باید برای تحقق منافع ملی خود مبارزه کرده و بیش از پیش شخصیت ملی خویش را احیاء و مبارزۀ مشترکی را با ملل دیگر علیه امپریالیسم به پیش ببرند. از این روست که دوستی میان ملت ها و وحدت آنها در مبارزه علیه امپریالیسم در شعار زیر تجسم می یابد: "پرولتاریای همۀ کشور ها و خلق های ملل تحت ستم، متحد شوید!"

شوینیسم یک ایدئولوژی و سیاست ارتجاعی است که به وسیلۀ بورژوازی و با سوء استفاده ازاحساسات اصیل ملی تبلیغ می شود. پایۀ شوینیسم بر نژاد پرستی و تفاوت های نژادی و هدف اساسی آن ایجاد اختلاف و دشمنی میان ملت ها، بر تر دانستن ملت خودی بر ملت های دیگر و از این طریق تحکیم و تداوم سلطۀ امپریالیسم بر ملت های تحت ستم است. این سیاست ارتجاعی اهداف، آرمان ها و مبارزۀ مشترک همۀ خلق ها و ملت های تحت ستم را برای رهائی از یوغ امپریالیسم نفی کرده و با سؤ استفاده از احساسات اصیل ملی و دامن زدن به تعصبات و گرایشات کورکورانه و افراطی، برتری ملت خود را بر دیگر ملت ها تبلیغ و به این ترتیب دشمنی میان ملل را بر انگیخته و به حقوق و حاکمیت و آزادی دیگر ملل لطمه وارد می آورد. این سیاست ارتجاعی حتی ممکن است کار را تا بر افروختن آتش جنگ میان کشور ها و انقیاد ملت ها در زیر سیطرۀ خود بکشاند. از مثال های بارز این سیاست فاجعه آمیز فاشیست ها در دامن زدن به جنگ جهانی دوم بود. اعمال این سیاست شیوۀ همیشگی امپریالیسم است که می کوشد تا از این طریق با ایجاد نفاق میان ملت ها سلطۀ خویش را تداوم بخشد.

تئوری "کسموپولیتیسم" یا "جهان وطنی" درست در نقطۀ مقابل شوینیسم قرار دارد. اینهم یک تئوری و سیاست ارتجاعی است که به وسیلۀ بورژوازی تبلیغ می شود تا لبۀ تیز مبارزۀ طبقاتی درونی جامعه را که متوجه خود او است، منحرف سازد. این تئوری، لاابالی گری و عدم علاقه به منافع ملی، به خلق خویش، به گنجینه های فرهنگ ملی، به سنن و آداب ملی مترقی و شخصیت ملی را تئوریزه و تبلیغ می کند. این تئوری در خیال خود از مرز های ملی فراتر می رود و استقرار یک حکومت جهانی را تبلیغ می کند و بدین ترتیب آشکارا تسلط بی حد و مرز امپریالیسم بر کلیۀ خلق ها و ملت ها را طلب می کند.

شوینیسم و کسموپولیتیسم از آنجا که هر دو ضرورت مبارزۀ خلق ها و ملت ها را علیه امپریالیسم نفی می کنند و مبارزات ملت ها را از اهداف اصلی خود منحرف می سازند و از آنجا که میان ملت ها و خلق های تحت ستم در مبارزۀ مشترک خود علیه امپریالیسم شکاف ایجاد می کنند، ارتجاعی و خطرناکند. به همین روی کمونیست ها باید با بر افراشتن پرچم دفاع از منافع ملی و انترناسیونالیسم پرولتری علیه  این دو گرایش ارتجاعی بورژوائی و نیز علیه ناسیونالیسم تنگ نظرانه به شدت مبارزه نمایند.
*****

بر گرفته از کتاب مبانی و مفاهیم مارکسیسم

موقعیت، منشاء و موضع طبقاتی


موقعیت طبقاتی، مقام و جائی است که افراد جامعه در روند تولید و در ساختمان اجتماعی اشغال می کنند. برای تشخیص و تعیین طبقات مختلف در یک جامعۀ طبقاتی باید موقعیت طبقاتی افراد و گروه های اجتماعی یعنی مناسبات خاص آنها و وسایل تولید و جایگاه آنها در ساختمان اجتماعی را مورد بررسی و مطالعه قرار داد.

منشاء طبقاتی اصطلاحی است که با موقعیت طبقاتی متفاوت است. منظور از منشاء طبقاتی یک فرد یا افرادی از جامعه موقعیت و وضعیت طبقاتی محیط اجتماعی است که آن فرد یا افراد در آن پرورش یافته اند. مثلاً موقعیت طبقاتی خانوادگی، یک ملاک اصلی تعیین منشاء طبقاتی افراد جامعه است.

موضع طبقاتی نیز از منشاء طبقاتی و موقعیت طبقاتی متمایز است. در هر جامعه، علاوه بر طبقات اصلی متخاصم، گروه های اجتماعی بینابینی نیز موجود اند. این گروه ها در مبارزات اقتصادی، سیاسی و اجتماعی خود مواضع و نقطه نظر هایی اتخاذ می کنند که در آخرین تحلیل همیشه به نفع یکی از طبقات متخاصم خواهد بود. لکن از جانب دیگر، همۀ اعضای یک طبقه لزوماً از منافع طبقاتی طبقۀ خود در یک شرایط و اوضاع و احوال سیاسی معین دفاع نمی کنند:  مانند اریستوکراسی کارگری که بخش کوچکی از کارگران کشور های سرمایه داری امپریالیستی را تشکیل میدهند، به جای دفاع از منافع طبقۀ کارگر به حمایت از بورژوازی بر می خیزد، و یا مانند "صنوف متوسط" که به قول مارکس: "... اگر آنها انقلابی اند تنها از این جهت است که در معرض این خطر اند که به صفوف پرولتاریا رانده شوند، لذا از منافع آنی خود دفاع نمی کنند، بلکه از مصالح آتی خویش مدافعه می نمایند. پس نظریات خویش را ترک می گویند تا نظر پرولتاریا را بپذیرند."[1]

در مورد روشنفکران انقلابی، لنین خاطر نشان می سازد که معیار اصلی تشخیص مارکسیست های واقعی از غیر واقعی عبارت است از اتخاذ نقطه نظر و موضع طبقاتی پرولتاریا و پراتیک انقلابی در خدمت این طبقه.
*****

بر گرفته از کتاب مبانی و مفاهیم مارکسیسم


[1] - مارکس / انگلس: "مانیفتس حزب کمونیست"

منافع طبقاتی و آگاهی طبقاتی پرولتاریا


مبارزۀ طبقۀ کارگر علیه سرمایه داران بیان تضاد میان منافع طبقۀ کارگر و طبقۀ سرمایه دار است. منافع طبقۀ کارگر را میتوان به دو دسته تقسیم کرد: یکی "منافع خود بخودی بلاواسط" و دیگری "منافع استراتیژیک" (دراز مدت) "یا به مفهوم واقعی کلمه "منافع طبقاتی طبقۀ کارگر.

منافع خود بخودی بلاواسط شامل خواست ها و مطالباتی است که طبقۀ کارگر در برابر مسایل روزمرۀ خود ابراز میدارد. مطالباتی که در چارچوب این منافع بیان می شود، فراتر از خواست بر خورداری از رفاه بیشتر، توزیع عادلانۀ ثروت های جامعه وغیره نمی رود. به عنوان مثال، نفع خود بخودی بلاواسط کارگرانی که حقوق شان در سطح نازلی قرار دارد کسب اضافه دستمزد به منظور مقابله با افزایش هزینۀ زندگی است. در این مورد، سیستم حاکم قادر است تا حدودی به این نوع مطالبات که اساساً حیاتش را مورد مخاطره قرار نمی دهد، پاسخ مثبت دهد. به طور کلی، مبارزاتی که در چارچوب منافع خود بخودی بلاواسط صورت می پذیرد فراتر از مبارزات رفرمیستی نمی رود. این نوع منافع همیشه تحت تاثیر ایدئولوژی حاکم قرار گرفته و هیچگاه رژیم و سیستم حاکم را مورد سوال نمی دهد. به عبارت دیگر، مبارزه به خاطر دستمزد، بیمۀ اجتماعی، افزایش ساعات فراغت... در عین حال که خود بخودی منفی نیستند و حتی نقش قابل توجهی در پرورش و آموزش طبقۀ کارگر ایفاء می کنند، اما از آنجائیکه سیستم بهره کشی سرمایه داری را از ریشه مورد سوال قرار نمی دهند، به هیچ وجه نمی توانند هدف نهایی مبارزۀ پرولتاریا باشند. بنابرین منافع خود بخودی بلاواسط را نمی توان به معنی مارکسیستی و دقیق کلمه "منافع طبقاتی" ارزیابی نمود، زیرا مطالباتی که بر اساس آن طرح می شوند در بهترین حالت در چارچوب خواست های رفرمیستی و نه خواست انقلاب اجتماعی باقی می مانند.

منافع طبقاتی یا منافع استراتیژیک دراز مدت طبقۀ کارگر از موقعیت عینی و خاص طبقۀ کارگر در ساخت اقتصادی جامعۀ سرمایه داری سرچشمه می گیرد. مارکس می گوید: "مسالۀ بر سر این نیست که این یا آن پرولتر و یا تمام پرولتاریا چه هدفی را موقتاً برای خود تصور می کنند. مساله بر سر این است که پرولتاریا چیست و از لحاظ تاریخی و بالاجبار چه کاری را منطبق با موقعیتش خواهد کرد. هدف و عمل تاریخی پرولتاریا در موقعیت ویژه ای که دارد و در سازمان جامعۀ بورژوایی کنونی به طور روشن و محتومی برای او ترسیم شده است."[1]

منافع استراتیژیک دراز مدت طبقۀ حاکم در این است که تسلط فرمانروایی خود را ابدی سازد و منافع استراتیژیک دراز مدت طبقۀ تحت سلطه، پرولتاریا، در این است که سیستم سلطه گرانه را نابود سازد. منافع طبقاتی پرولتاریا در این نهفته است که سیستم تولید سرمایه داری را که سر منشاء تمام شرایط و موقعیت استثمار شوندۀ او است، از طریق الغای مالکیت خصوصی بر وسایل تولید، منهدم سازد.

آگاهی طبقاتی پرولتاریا (یا آگاهی سوسیالیستی و دموکراتیکی) در یک کلام یعنی آگاهی نسبت به منافع طبقاتی (منافع استراتیژیک دراز مدت) طبقۀ کارگر و رسالت آن در عصر کنونی و آگاهی سوسیالیستی و دموکراتیک مجموعۀ به هم پیوسته ای است از معرفت و شناخت همه جانبۀ کارگران از طبقۀ خود، از موقعیت و منافع طبقاتی و رسالت آن و از مناسبات آن با سایر طبقات؛ شناخت از قدرت حاکم، از ماهیت و عملکرد آن، از ضرورت سرنگونی قهر آمیز آن و از امر تصرف قدرت سیاسی و نیل به سوسیالیسم و کمونیسم. این آگاهی سوسیالیستی و دموکراتیک، در تلفیق فشرده با پراتیک و تجربۀ مبارزاتی طبقۀ کارگر (جنبش خود بخودی طبقۀ کارگر که مبتنی بر منافع خود بخودی بلاواسط است) و از طریق کار سیاسی و تشکیلاتی کمونیست ها در درون طبقۀ کارگر و شرکت مارکسیست لنینیست ها در مبارزات و زندگی اجتماعی و اقتصادی و سیاسی پرولتاریا و کلیۀ توده  های خلق، به میان کارگران برده می شود. یکی از وسایل مهم و عمدۀ ارتقای آگاهی طبقاتی کارگران و پرورش سیاسی آنان، تبلیغات سیاسی و دموکراتیک وسیع است که به صورت "افشاگری های جامع الاطراف سیاسی" از جانب مارکسیست ها انجام می پذیرد. وظیفۀ افشاگری ها این است که طبقۀ کارگر و توده های زحمتکش را نسبت به شرایط خود و سایر طبقات آگاه سازد. تبلیغات جامع الاطراف سیاسی به معنی واقعی آن تنها می تواند در جریان تجربۀ پراتیک روزمرۀ خود توده ها و شرکت کمونیست ها "در تمام تظاهرات خود بخودی مبارزۀ طبقۀ کارگر و در تمام تصادماتی که کارگران به خاطر روز گار، روزمزد، شرایط کار وغیره با سرمایه داران پیدا می کنند."[2] تحق یابد.
*****

بر گرفته از کتاب مبانی و مفاهیم مارکسیسم


[1] - مارکس: "خانوادۀ مقس"
[2] - لنین: "وظایف سوسیال دموکرات های روس"

مسئلۀ اساسی فلسفه


"مسئلۀ مرکزی و مهم همۀ تاریخ فلسفه به ویژه فلسفۀ جدید عبارت است از مسئلۀ رابطه میان اندیشه و وجود"[1]. از زمانیکه انسان ها هنوز هیچگونه آگاهی از ساختمان جسم خود نداشتند و بر این تصور بودند که اندیشه و احساس آنان نه یک فعالیت جسم شان بلکه فعالیت مبداء خاصی به نام روح است (که در این جسم سکنی دارد و پس از مرگ آن را ترک می گوید) از همان زمان می بایستی در بارۀ رابطۀ این روح با جهان خارج بیندیشند. از همان زمان تصور فناناپذیری (لایموتی) روح پدید آمد. آنچه به تصور لایموتی بودن روح منجر گردید این کیفیت ساده بود که انسان ها پس از قبول موجودیت روح، به علت محدودیت عمومی خود، به هیچ وجه نمی توانستند به این مسئله پاسخ دهند که پس از فنای جسم، روح کجا میرود. درست به همین ترتیب، با شخصیت دادن به قوای طبیعت نخستین خدایان پدید شدند که در جریان شکل گیری بعدی ادیان بیش از پیش قالب قوای ماورای عالم یافتند و بالاخره در جریان تکامل معنوی از طریق یک تجرید کاملاً طبیعی، از خدایان متعدد و کمابیش محدود، تصور خدای واحد ادیان در ذهن انسان ها به وجود آمد. بدینسان، مسئلۀ اساسی فلسفه یعنی مسئلۀ رابطۀ میان اندیشه و وجود، میان روح و طبیعت، ریشه های خود را همانند کلیۀ ادیان، در تصورات محدود و جاهلانۀ دوران بربریت نهفته دارد.

مسئلۀ اساسی فلسفه یعنی مسئلۀ رابطۀ میان اندیشه و وجود دارای دو جنبه است:
1-      تقدم روح یا ماده، یعنی پاسخ به این سوال که آیا روح قبل از طبیعت وجود داشته است و یا طبیعت قبل از روح؛ آیا ابتدا روح و اندیشه وجود داشته و سپس طبیعت و وجود انسان و یا بالعکس؟ فلاسفه بر اساس پاسخی که به این سوال میدهند به دو اردوگاه (ایده آلیسم و ماتریالیسم) تقسیم می شوند.
2-      مسئلۀ رابطۀ اندیشه اندیشه و وجود (و یا رابطۀ روح و طبیعت) دارای جنبۀ دیگری نیز است و آن اینکه رابطۀ میان افکار ما در بارۀ جهان پیرامون مان با خود این جهان چیست؟ آیا اندیشۀ ما قادر است به جهان واقعی معرفت حاصل نماید؟ آیا ما میتوانیم در تصورات و مفاهیم خود در بارۀ جهان واقعی، انعکاس صحیح واقعیت را ایجاد کنیم؟ و به عبارت دیگر آیا جهان شناختنی است یا برای همیشه ناشناخته می ماند؟

به این سوال که در زبان فلسفی مسئلۀ همگونی اندیشه و وجود نامیده می شود، اکثریت عظیم فلاسفه پاسخ مثبت میدهند. برای مثال، هگل فیلسوف ایده آلیست آلمانی (1831 – 1770) می گوید: جهان را می توان شناخت، اما سپس می افزاید که این شناخت عبارت است از "نمودی" از "ایدۀ مطلق" و نه بازتاب یک جهان مادی که مستقل از حواس انسان وجود دارد.

در کنار این فلاسفۀ ایده آلیست که به آنان "ایده آلیست های عینی" می گویند، عدۀ دیگری به نام "ایده آلیست های ذهنی" وجود دارند که اصولاً معرفت به جهان و یا امکان شناخت جامع از جهان را نفی می کنند. از میان فلاسفۀ معاصر، "هیوم" (1776 – 1711) و "کانت" (1804 – 1724) که نقش مهمی در تکامل فلسفه داشته اند، این عده متعلق اند.

فلسفۀ مارکسیستی به اتکاء دستاورد های فلسفه و علوم و با استفاده از آخرین پیشرفت های دانش بشری در عرصه های مختلف، قوانین تکامل جهان را عمیقاً نشان داده و به دقت و به شکلی علمی تقدم ماده را بر شعور ثابت کرده و آشکار ساخته است که شعور و اندیشه بازتاب موجودات عینی اند. این فلسفه همچنین بازتاب و عکس العمل بازگشت این شعور بر ماده را نیز نشان داده و اصول مزبور را به همۀ زمینه ها تعمیم داده است.

فلسفۀ مارکسیستی نه تنها بر این نظر است که جهان شناختنی است، بلکه در عین حال بر آن است که منبع شناخت و معیار تمیز حقیقت چیزی جز پراتیک انسان ها نیست.

بدین ترتیب، مارکسیسم به مسئلۀ ارتباط میان اندیشه و وجود پاسخ نهایی داد، حل بنیادی و علمی این مسئله از دستاوردهای عظیم فلسفۀ مارکسیستی است
*****


بر گرفته از کتاب مبانی و مفاهیم مارکسیسم


[1] - انگلس: "لودویک  فوئرباخ و پایان فلسفۀ کلاسیک آلمان"

مسالۀ ملی


مسالۀ ملی یعنی مسالۀ آزادی یک ملت و شرایطی که در آن بتواند آزادانه به شکوفائی و تکامل خود دست یابد. از آنجائیکه محتوا و اهمیت مسالۀ ملی در دوران های مختلف یکسان نیست، لذا باید به این مساله برخوردی تاریخی شود. در دوران ظهور و پیدایش ملت ها، مسالۀ ملی واژگونی فئودالیسم و رهائی از قید سلطۀ ملت خارجی و تشکیل دولت ملی خودی را در برداشت. در عصر امپریالیسم، مسالۀ ملی به یک مسالۀ بین دولت ها تبدیل شده و با مسالۀ عام تر رهائی خلق های تحت سلطۀ استعمار در هم آمیخته و تا حد مسالۀ استعمار و نو استعمار یعنی انقیاد ملت ها به وسیلۀ امپریالیسم تکامل و بسط یافته است. زیرا در دوران امپریالیسم است که نظام مستعمراتی در سرتاسر جهان ریشه دوانده و با تقسیم ملت ها به ملت های مسلط و ملت های تحت انقیاد، امپریالیسم به صورت بزرگترین سرکوبگر و استثمارگر خلق ها و ملت ها و سد اصلی رشد و شکوفائی جوامع آنها در آمده است.

مسالۀ ملی به طور فشرده ای با مسالۀ دهقانی نیز در ارتباط و پیوند قرار دارد، زیرا اکثریت توده های شرکت کننده در جنبش های ملی را دهقانان تشکیل میدهند. احزاب کمونیست باید به حل مسالۀ ملی و ایجاد شرایطی که در آن آزادی و برابری همۀ ملت ها و خلق ها تحقق پذیرد کاملاً توجه نمایند. مارکس، انگلس، لنین، استالین و مائوتسه دون همواره برای مسالۀ ملی و حل صحیح آن اهمیت فراوان قائل بوده اند. برای آنان، مسالۀ ملی باید همواره در ارتباط با مسالۀ انقلاب و دیکتاتوری پرولتاریا قرار گرفته و از منافع و ضروریات مبارزه به خاطر استقرار سوسیالیسم و دگرگونی انقلابی جامعه تبعیت نماید. زیرا فقط از طریق انجام انقلاب به دست خلق و تحت رهبری پرولتاریا، یعنی سرنگونی نظام های استثماری موجود، می توان جامعه ای بنیاد کرد که در آن حل مسالۀ ملی تحقق یابد.

اکنون در بسیاری از کشور های تحت سلطه، وظیفۀ پرولتاریا و احزاب کمونیست است که با بسیج توده ها و متحد ساختن کلیۀ نیرو های ممکن، رهبری مبارزۀ دموکراتیک و ملی کشور را به دست گرفته و از طریق نابودی طبقات ارتجاعی حاکم و پایان دادن به سلطۀ امپریالیسم در راه استقرار جامعه ای که دورنمای آن سوسیالیسم و کمونیسم است گام برداشته و شرایط لازم برای حاکمیت خلق و رهائی و شکوفائی ملیت های گوناگون و ریشه کن ساختن ستم ملی را فراهم نمایند.

انگلس در سخن مشهور خود اعلام داشت، ملتی که بر ملت دیگری ستم کند آزاد نیست. کلیۀ مارکسیست های بزرگ نشان داده اند که چگونه مسالۀ ملی در چارچوب یک نظام استثماری سرمایه داری و یا فئودالی غیر قابل حل باقی می ماند و فقط با استقرار یک جامعۀ سوسیالیستی است که برابری و برادری کامل میان ملت های مختلف تحقق می یابد و ملت ها می توانند در راه شکوفائی کلیۀ ارزش های ملی خود که در زمان سرمایه داری مورد تحقیر و سرکوب واقع شده اند، گام بردارند در جامعۀ سوسیالیستی، هر ملتی حق تعیین سرنوشت خویش را بدست آورده و می تواند مستقلاً راه تکامل آیندۀ خویش را تعیین نماید و در درون یک کشور که از ملیت های گوناگون نیز تشکیل شده باشد، یک ملیت یا خلق سابقاً ستمکش حق تعیین سرنوشت خود را تا حق جدائی کامل بدست می آورد. در این جامعه، اتحاد ملیت ها بر پایۀ آزادی کامل و بر پایۀ احترام متقابل استوار می گردد.

ایدئولوگ های سرمایه داری و امپریالیسم همواره موعظه می کنند که تنها راه حل مسالۀ ملی انزوا و جدائی و تفکیک ملیت ها است و به طرق گوناگون به دشمنی میان ملیت ها دامن زده و سلطۀ یک ملیت را بر ملیت دیگر توجیه و تبلیغ می کنند. اما انقلابات پیروزمند سوسیالیستی یک راه حل انقلابی دیگری را که راه حل ادعائی ایدئولوگ های سرمایه داری را کاملاً نفی میکند طرح و اجراء نموده اند. این راه حل همان نابودی سرمایه داری و استقرار سوسیالیسم، لغو کامل سرکوب ملی و استقرار روابط دوستانه و برادرانه میان ملیت ها، بر پایۀ برابری و احترام متقابل میان آنها در جامعۀ سوسیالیستی و کوشش هرچه بیشتر برای از میان بردن نابرابری های اقتصادی و فرهنگی که از جامعۀ کهن به یادگار مانده است، می باشد.
*****

بر گرفته از کتاب مبانی و مفاهیم مارکسیسم

آمار مشاهده کننده ها

پر بیننده ترین ها