تئـــــوری و پراتـــــیک انـــــقلابی

عکس من
"ما به شکل گروه فشرده ی کوچکی در راهی پر از پرتگاه و دشوار دست یکدیگر را محکم گرفته و به پیش می رویم. دشمنان از هر طرف ما را در محاصره گرفته اند و تقریباً همیشه باید از زیر آتش آنها بگذریم. اتحاد ما بنابر تصمیم آزادانه ی ما است. تصمیمی که همانا برای آن گرفته ایم که با دشمنان پیکار کنیم و در منجلاب مجاورمان در نغلطیم که سکنه اش از همان آغاز ما را به علت این که به صورت دسته ای خاصی مجزا شده نه طریق مصالحه بلکه طریق مبارزه را بر گزیده ایم، سرزنش نمود اند.(...)! بلی، آقایان، شما آزادید ...هر کجا...دلتان می خواهد بروید ولو آنکه منجلاب باشد؛ ما معتقدیم که جای حقیقی شما هم همان منجلاب است و برای نقل مکان شما به آنجا حاضریم در حدود توانائی خود کمک نمائیم. ولی در این صورت اقلاً دست از ما بر دارید و به ما نچسبید و کلمه ی بزرگ آزادی را ملوث نکنید. زیرا که آخر ما هم "آزادیم" هر کجا می خواهیم برویم و آزادیم نه فقط علیه منجلاب بلکه با هر کس هم که راه را به سوی منجلاب کج می کند، مبارزه نمائیم!"(چه باید کرد؟)- لنین

۱۳۹۰ آذر ۱۲, شنبه

تزهای مارکس درباره ی لودویگ فویرباخ



منتشر شده توسط )مجله هفته(

لودویگ فویرباخ، یکی از نام آورترین فلاسفه در میان هگلی های جوان بود، که سعی در خلق اندیشۀ ایده آلیستی هگل داشت. او نخستین کسی بود که در میان فلاسفه ی پس از هگل به انتقاد از فلسفه ی هگل پرداخت. وی در میان فلاسفۀ هگلی جوان بسیار نام آور بود و اندیشه ها و آرای وی تکیه گاه بسیاری از متفکرین این جناح بود. کارل مارکس نیز که در این میان، پس از مطالعۀ فلسفه ی هگل و انتقادات فویرباخ به او، خود را یک فویرباخی می دانست، به انتقاداتی از فویرباخ پرداخت. این مجموعه نوشته ها در سال ۱۸۴۵ به صورت یازده تز توسط مارکس به نگارش در آمد و انگلس، در سال ۱۸۸۸ پس از مرگ مارکس آنها را به نشر سپرد:

تز اول:
ضعف عمده ی تمامی نظریات ماتریالیستی موجود تاکنون (که شامل نظریه ی فویرباخ نیز می گردد) اینست که اشیا؛ واقعیات و حسیات؛ در آن تنها به شکل عینی یا درک حسی انگاشته می شود نه به صورت محسوسات و اعمال انسانی؛ و نه ذهنی. بنابراین، در تمایز با ماتریالیسم؛ سویه ی فعال به صورت انتزاعی توسط ایده آلیسم گسترش و بهبود یافت. که البته فاقد سویه ی حسی یا حقیقی است. فویر باخ؛ خواهان موضوعات حواسی است که به تمام معنا متفاوت با موضوعات فکری هستند اما او نفس فعالیت انسان ها را به عنوان فعالیت عینی تعبیر نمی کند. بنابر این؛ در "گوهر مسیحیت"، او به رویکرد تئوریک به عنوان تنها رویکرد حقیقی انسانی می نگرد در حالی که عمل تنها به گفتار یهودایی کثیف گونه اش نگریسته می شود. به همین علت؛ او اهمیت کنش "انقلابی" و "عملی – انتقادی" را در نمی یابد.

تز دوم:
این مسئله که آیا حقیقت عینی می تواند به درک اندیشه ی انسانی در آید، یک مسئله ی نظری نیست، بلکه سویه ای کاملاً عملی دارد. انسان باید حقیقت را ثابت کند. مثلاً واقعیت و قدرت، سویه ی این چنینی تفکر او در عمل، تمایز بر سر واقعیت و غیر واقعیت تفکر که از عمل جدا شده است؛ یک بحث کاملاً مدرسی است.

تز سوم:
نظریه ی ماتریالیستی که به تغییر شرایط و تربیت این امر را که شرایط توسط انسان ها تغییر می یابند و این که آموزش دیدن آموزش دهندگان؛ نیز ضروری است را از یاد می برد. بنابر این؛ این نظریه باید جامعه را به دو بخش تقسیم کند که یکی بر دیگری احاطه می یابد. تطابق تغییر شرایط و فعالیت انسان ها و یا تغییرِ نفس، می تواند به واسطه ی عقل به عنوان یک عملکرد انقلابی فهم شود.

تز چهارم:
فویرباخ از واقعیت از خود بیگانگی دینی آغاز می کند. از مضاعف شدن جهان به یک جهان دینی و یک جهان سکولار. کار او شامل ادغام جهان دینی در مبنای سکولار می شود. اما این امر که مبنای سکولار خود را از خود جدا می کند و برای خود یک قلمرو مستقل در ابرها بنا می سازد را تنها می توان به واسطه ی شکافتن و تضادهای درونی این مبنای سکولار شرح داد. بنابر این، می توان آن را در تضادهایش فهمید و در عمل مورد انتقاد قرار داد. به این منظور، برای مثال پس از اینکه خانواده ی زمینی به عنوان راز خانواده ی مقدس کشف می شود، خود باید چه در نظریه و چه در عمل نابود شود.

تز پنجم:
فویرباخ که از انتزاعی اندیشیدن ناراضی بود، خواهان ادراک حسی است ولی حسیت را به عنوان کنش انسانی و عملی نمی انگارد.

تز ششم:
فویرباخ، ذات دینی را در ذات انسانی ادغام می نماید. اما ذات انسانی انتزاعی، در هیچ فردیتی ذاتاً انتزاعی نیست و در واقع، برهم نهاده ی روابط اجتماعیست. فویرباخ، که به انتقاد از این ذات واقعی بر نمی خیزد به دفعات مجبور شده است:

اول:فرآیندهای تاریخی را انتزاع کند و گرایشات مذهبی را بعنوان امری لازم قرار دهد و یک فردیت انسانی انتزاعی را به عنوان یک فرد در نظر بگیرد.
دوم: بنابراین ذات می تواند تنها به عنوان یک گونه، یک درون، و یک کلیت گنگ که به صورت طبیعی افراد را گردهم می آورد شناخته شود.

تز هفتم:
در نتیجه، فویرباخ این امر را در نمی یابد که "گرایش مذهبی" خود یک محصول اجتماعی است و فردیت انتزاعی که او آن را بررسی می کند، به یک فرم خاص اجتماعی وابسته است.

تز هشتم:
زندگی اجتماعی کاملاً عملی است. تمام رازهایی که نظریه را به عرفان سوق می دهند، راه حل منطقی خود را در عملکرد انسان ها و درک این عملکرد می یابند.

تز نهم:
بالاترین مرتبه ای که بواسطه ی ماتریالیسم خیالی به آن دست یافته شده است، اینست که ماتریالیسم که حسیت را به صورت یک کنش عملی در نمی یابد، حاصل تفکر افراد و جامعه ی مدنی است.

تز دهم:
نقطه ی آغاز ماتریالیسم قدیمی، جامعه ی مدنی است. نقطه ی آغاز ماتریالیسم جدید، جامعه ی انسانی یا انسانیت اجتماعی است.

تز اول:
فلاسفه تاکنون جهان را به اشکال مختلف تاویل کرده اند، اما هدف تغییر جهان است.

هیچ نظری موجود نیست:

آمار مشاهده کننده ها

پر بیننده ترین ها