تئـــــوری و پراتـــــیک انـــــقلابی

عکس من
"ما به شکل گروه فشرده ی کوچکی در راهی پر از پرتگاه و دشوار دست یکدیگر را محکم گرفته و به پیش می رویم. دشمنان از هر طرف ما را در محاصره گرفته اند و تقریباً همیشه باید از زیر آتش آنها بگذریم. اتحاد ما بنابر تصمیم آزادانه ی ما است. تصمیمی که همانا برای آن گرفته ایم که با دشمنان پیکار کنیم و در منجلاب مجاورمان در نغلطیم که سکنه اش از همان آغاز ما را به علت این که به صورت دسته ای خاصی مجزا شده نه طریق مصالحه بلکه طریق مبارزه را بر گزیده ایم، سرزنش نمود اند.(...)! بلی، آقایان، شما آزادید ...هر کجا...دلتان می خواهد بروید ولو آنکه منجلاب باشد؛ ما معتقدیم که جای حقیقی شما هم همان منجلاب است و برای نقل مکان شما به آنجا حاضریم در حدود توانائی خود کمک نمائیم. ولی در این صورت اقلاً دست از ما بر دارید و به ما نچسبید و کلمه ی بزرگ آزادی را ملوث نکنید. زیرا که آخر ما هم "آزادیم" هر کجا می خواهیم برویم و آزادیم نه فقط علیه منجلاب بلکه با هر کس هم که راه را به سوی منجلاب کج می کند، مبارزه نمائیم!"(چه باید کرد؟)- لنین

۱۳۹۰ آذر ۹, چهارشنبه

ورشکستگی درک ایده آلیستی تاریخ

اثر: مائوتسه دون
چینی ها باید از آچسن، سخنگوی بورژوازی آمریکا، قدردانی کنند نه تنها بخاطر اینکه او صریحاً اعتراف کرده است که آمریکا پول و اسلحه و چانکایشک سرباز فراهم می کرد تا در راه منافع آمریکا بجنگد و خلق چین را قتل عام نماید، و بدین ترتیب برای اقناع عناصر عقب مانده چین دلایل کافی به دست افراد مترقی داده است. ببینید، خود آچسن هم اقرار می کند که جنگ بزرگ و خونین سالهای اخیر که به قیمت حیات میلیونها چینی تمام شده است، از طرف امپریالیسم آمریکا طبق نقشه تدارک گردیده است. چینی ها باید از آچسن ممنون باشند باز هم نه فقط بخاطر اینکه وی قصد آمریکا درباره استفاده از « اندیویدوآلیست های دمکرات » چین به منظور تشکیل ستون پنجم آمریکا و سرنگون ساختن حکومت توده ای تحت رهبری حزب کمونیست چین را فاش کرده و بدین وسیله مردم چین، به ویژه افراد کم و بیش لیبرال مآب را برحذر داشته است، به نحوی که آنها هم اکنون با هم عهد می کنند فریب آمریکا را نخورده و خود را از مانورهای محیلانه آن محافظت نمایند. چینی ها باید از آچسن راضی باشند در عین حال بخاطر اینکه وی به ابراز نظریات پوچ درباره تاریخ معاصر چین میدان داده است؛ نظریه او درباره تاریخ مثل نظریه بخشی از روشنفکران چین، یعنی درک ایده آلیستی بورژوائی از تاریخ است. لذا رد نظریه آچسن به بسیاری از چینی ها امکان خواهد داد که افق دید خود را وسیع تر کنند. این امکان بخصوص برای آنهایی مفید خواهد بود که با نظریه آچسن کاملا یا از جهاتی موافق اند.
نظریات پوچ آچسن درباره تاریخ معاصر چین کدام است؟ ابتدا او می کوشد پیدایش انقلاب چین را به شرایط اقتصادی و ایدئولوژیک چین مربوط کند. در این باره او داستانهای فراوانی حکایت می کند. آچسن می گوید :
جمعیت چین طی قرنهای ۱۸ و ۱۹ دو برابر گردیده و از اینرو فشار غیرقابل تحمل بر سرزمین وارد می ساخت. هر حکومتی در چین قبل از همه در برابر این مسئله قرار داشت که چگونه غذای این جمعیت را باید تأمین کند. تاکنون هیچ حکومتی قادر به حل آن نگردیده است. گومیندان کوشید آن را از طریق تصویب پاره ای قوانین درباره اصلاحات ارضی حل نماید. برخی از قوانین با ناکامی روبرو گردید و بعضی دیگر به دست فراموشی سپرده شد. وضع مشکلی که اکنون دولت ملی چین با آن مواجه است تا حد زیادی نتیجه عدم توانائی وی در تأمین مواد غذائی کافی برای چین است. قسمت عمده تبلیغات کمونیستهای چین بر اساس وعده ایست که آنها برای حل مسئله زمین به مردم می دهند. این نظریه برای چینی هایی که مسائل را روشن نمی بینند، معقول به نظر می رسد. دهان زیاد است و غذا کم ، اینست منشأ انقلاب. گومیندان موفق نشد این مسئله را حل کند، احتمال نمی رود که کمونیستها نیز بتوانند آن را حل کنند. تاکنون هیچ حکومتی قادر به حل آن نگردیده است.
آیا انقلابات از اضافه جمعیت ناشی می شوند؟ در گذشته و حال، در چین و خارج از آن انقلابات زیادی رخ داده اند، آیا علت همه اینها اضافه جمعیت بوده است؟ آیا انقلابات فراوان چین را در هزاره اخیر باید به اضافه جمعیت مربوط دانست؟ آیا انقلاب آمریکا علیه بریتانیا در ۱۷۴ سال پیش (۱) نیز در اثر اضافه جمعیت بوده است؟ آچسن اصلا با تاریخ آشنایی ندارد، وی حتی بیانیه استقلال آمریکا را نیز نخوانده است. واشنگتون، جفرسون و دیگران، علیه انگلستان قیام کردند، نه به علت اضافه جمعیت آمریکا، بلکه بخاطر اینکه بریتانیا آمریکایی ها را تحت ستم قرار داده و استثمار می کرد. وقتی که خلق چین یک سلسله فئودالی را ساقط می کرد، بخاطر آن بود که این سلسله فئودالی مردم را زیر فشار و استثمار قرار می داد نه به دلیل اضافه جمعیت. روسها انقلاب فوریه و انقلاب اکتبر را به این علت انجام ندادند که کشورشان گرفتار اضافه جمعیت شده بود، بلکه بخاطر اینکه تزار و بورژوازی روسیه آنها را زیر ستم قرار داده و استثمار می کردند، زیرا که امروز هم روسیه زمینهای زیادی دارد که مورد احتیاج مردم نیست. در مغولستان که زمین بسیار وسیع و جمعیت بسیار اندک است، طبق استدلال آچسن انقلاب غیرقابل تصور است، در حالیکه انقلاب مدتهاست در آنجا روی داده (۲).
به عقیده آچسن، برای چین هیچ راهی برای خروج از بن بست وجود ندارد. یک جمعیت ۴۷۵ میلیونی « فشار غیرقابل تحملی » است، انقلاب بشود یا نه امیدی به حل آن نیست. آچسن انتظار فراوانی از این امر دارد، و اگر چه او این انتظار را آشکارا بیان نکرده است و لیکن عده زیادی از ژورنالیست های آمریکایی بارها آن را فاش ساخته اند، انتظار اینکه حزب کمونیست چین نیز نخواهد توانست مسئله اقتصادی را حل کند، و در چین هرج و مرج دائم حکمفرما خواهد بود، و ادامه زندگی منحصراً از طریق واگذاری آرد آمریکایی امکان پذیر خواهد بود، به عبارت دیگر، چین ضرورتاً به مستعمره آمریکا تبدیل خواهد گردید.
چرا انقلاب ۱۹۱۱ موفق نگردید و چرا نتوانست مسئله تغذیه را حل کند؟ برای اینکه او فقط سلسله تسین را سرنگون ساخت بدون اینکه به ستم و استثمار امپریالیستی و فئودالی پایان دهد.
چرا لشکرکشی به شمال توفیق نیافت و مسئله تغذیه را حل نکرد؟ برای اینکه چانکایشک به انقلاب خیانت کرد، در مقابل امپریالیسم تسلیم شد و در رأس ضدانقلاب که مردم را زیر فشار و استثمار گذاشته بود، قرار گرفت.
آیا این درست است که « تاکنون هیچ حکومتی قادر به حل آن نگردیده است »؟ در مناطق آزاد شده سابق در چین شمال غرب، شمال، شمال شرق و شرق، که مسئله ارضی مدتی است حل گردیده، آیا این سؤال آچسن که :« چگونه غذای این جمعیت را باید تأمین کرد » هنوز هم وجود دارد؟ ایالات متحده آمریکا در چین عده زیادی جاسوس و به اصطلاح ناظر دارد. چرا آنها این امر را کشف نکرده اند؟ اگر در نقاطی نظیر شانگهای مسئله بیکاری، یا به عبارت دیگر مسئله تغذیه مردم مطرح بود، فقط به دلیل فشار و استثمار وحشیانه و غیرانسانی مردم از طرف امپریالیسم ، فئودالیسم ، سرمایه داری بوروکراتیک و دولت ارتجاعی گومیندان بود. در دوران حکومت توده ای فقط چند سال کافی است تا در آنجا نیز مسئله بیکاری یا تغذیه نظیر شمال و شمال شرق و نقاط دیگر کشور حل شود.
اینکه جمعیت چین زیاد است، پدیده بسیار خوبی است. اگر جمعیت چین چندین برابر نیز شود، چین کاملا می تواند راه حلی برای آن پیدا کند، این راه حل عبارت است از تولید. استدلالات پوچ اقتصاددانان بورژوائی نظیر مالتوس (۳)، مبنی بر اینکه مواد غذائی نمی تواند هم آهنگ با جمعیت افزایش یابد، نه تنها مدتهاست از نظر تئوریک به وسیله مارکسیستها کاملا رد گردیده اند، بلکه در عمل نیز واقعیات بعد از انقلاب در اتحاد شوروی و در مناطق آزاد شده چین آنها را تام و تمام تکذیب کرده اند. با تکیه به این حقیقت که انقلاب و تولید می توانند مسئله تأمین خواربار را حل کنند، کمیته مرکزی حزب کمونیست چین به تمام سازمانهای حزبی و واحدهای ارتش آزادیبخش توده ای در سراسر کشور دستور داده است کارمندان سابق گومیندان را منفصل نکنند، بلکه آنها را تا جایی که می توانند مفید واقع شوند، و در عداد مرتجعین سوگند خورده و مجرمین بد نام نیز نیستند، در خدمت نگاه دارند. هر جا که وضع مشکل است، خواربار و منزل بین همه تقسیم خواهد شد. کسانی که از کار اخراج شده اند و امکان تأمین معاش ندارند، مجدداً استخدام گردیده و وسیله زندگی برایشان داده خواهد شد. همین شیوه درباره سربازان گومیندان که شورش کرده و به سوی ما آمده اند و یا دستگیر شده اند به کار خواهد رفت. به تمام مرتجعین، به استثناء مسئولین عمده، به شرط ابراز ندامت وسایل تأمین معاش داده خواهد شد.
از میان ثروتهای جهان، انسان گرانبهاتر از همه است. تا وقتی که انسانها وجود دارند، هرگونه معجزی تحت رهبری حزب کمونیست امکان پذیر است. ما جزو کسانی هستیم که تئوری ضدانقلابی آچسن را رد می کنند، ما اعتقاد داریم که انقلاب قادر است همه چیز را تغییر دهد و بعد از مدت کوتاه چین نوین با جمعیت زیاد و محصولات سرشار به وجود آید، چینی که نعمت وافر و فرهنگ شکوفان خواهد داشت؛ تمام نظریات بد بینانه به کلی بی پایه و اساس اند.
دومین دلیل آچسن برای وقوع انقلاب چین، « نفوذ غرب » است. او می گوید :
مدت بیش از سه هزار سال چین یک فرهنگ و مدنیت بلند را که خاص خود وی بود، مصون از تأثیر خارجی، تکامل بخشید. حتی بعد از شکستهای نظامی نیز چینی ها موفق شدند بالاخره متجاوز را لجام زده و در خود مستحیل نمایند. از اینرو طبیعی بود که چین خود را مرکز جهان و عالی ترین ترجمان بشریت متمدن قلمداد کند. بعداً، در اواسط قرن نوزدهم ، حصار نفوذ ناپذیر انزوای چین به وسیله غرب شکاف برداشت. این تازه واردان تحرک و تکنیک رشد یافته غیرقابل قیاس غربی، و همچنین یک فرهنگ بلند پایه ای را که نظیر آن را متجاوزین گذشته برای چین نیاورده بودند، با خود آوردند. تا حدی به علت این خصوصیات و تا حدی نیز به علت انحطاط سلطه امپراطوری مانچو، این بار غربی ها، بجای اینکه از طرف چینی ها جذب شوند، افکار تازه ای را وارد چین نمودند که ضمن ایجاد اضطراب و ناامنی نقش مهمی نیز بازی کرد.
چینی هایی که افکار ناروشن دارند، گفته های آچسن را قابل قبول می دانند – تأثیر افکار نوین وارده از غرب منشأ انقلاب است.
انقلاب علیه چه کسی متوجه بود؟ به علت « انحطاط سلطه امپراطوری مانچو » و براساس اینکه همواره ضعیف ترین نقاط مورد حمله قرار می گیرند، می توان گفت که انقلاب علیه سلسله تسین متوجه بود. آنچه که آچسن در این باره گفته است، دقیق نیست. انقلاب ۱۹۱۱ علیه امپریالیسم جریان داشت. مردم چین علیه سلسله تسین قیام کردند زیرا که این رژیم سگ زنجیری امپریالیسم بود. مقاومت علیه تجاوز انگلستان در جنگ تریاک، جنگ علیه تجاوز نیروهای متحد انگلیس و فرانسه ، جنگ تای پین علیه سلسله تسین، سگ زنجیری امپریالیسم ، جنگ علیه تجاوز فرانسه ، جنگ علیه تجاوز ژاپن و جنگ علیه تجاوز واحدهای متحد هشت دولت همگی به ناکامی منتهی شدند، از اینرو انقلاب ۱۹۱۱ علیه رژیم دست نشانده امپریالیسم ، یعنی سلسله تسین درگرفت. این است تاریخ معاصر چین تا سال ۱۹۱۱٫ آن « نفوذ غرب » که آچسن از آن صحبت می کند کدام است؟ این نفوذ – همچنانکه مارکس و انگلس در « مانیفست حزب کمونیست » (۱۸۴۸) می گویند – کوشش بورژوازی غرب است برای اینکه جهان را از راه زور به میل خود تغییر دهد (۴). برای تحقق این اعمال نفوذ و یا انجام این تغییر، بورژوازی غرب به کمپرادورها و دست نشاندگانی که رسوم غرب را می شناختند احتیاج داشت، و می بایست در کشورهایی نظیر چین به تأسیس مدارس و اعزام دانشجو به خارج امکان دهد، بدین ترتیب بود که « افکار تازه » وارد چین شد. در این زمان در کشورهایی مثل چین بورژوازی ملی و پرولتاریا به وجود آمد، در حالیکه دهقانان دچار ورشکستگی گردیده و به پیدایش نیمه پرولتاریا به مقیاس وسیع میدان دادند. بدین طریق بورژوازی غرب دو نوع از انسانها را در کشورهای شرق به وجود آورد : اقلیت کوچکی مرکب از نوکران امپریالیسم و اکثریتی شامل طبقه کارگر، طبقه دهقان، خرده بورژوازی شهری، بورژوازی ملی و روشنفکران وابسته به این طبقات که با امپریالیسم مبارزه می کردند. در گروه اکثریت گورکنان امپریالیسم گرد آمده اند که امپریالیسم خود آنها را به وجود آورده است و انقلاب از میان آنها ریشه می گیرد. بنابراین نفوذ افکار غرب نیست که « اضطراب و ناامنی » فراهم ساخته است، بلکه تجاوز امپریالیسم است که مقاومت مردم را برانگیخته است.
در یک دوره طولانی این نهضت مقاومت قریب بیش از ۷۰ سال، یعنی از جنگ تریاک در ۱۸۴۰ تا آستانه نهضت ۴ مه ۱۹۱۹، خلق چین برای دفاع از خود در قبال امپریالیسم فاقد سلاح ایدئولوژیک بود. سلاحهای ایدئولوژیک فئودالیسم کهنه و سرسخت درهم شکسته بودند، می بایست آنها را رها کرده و ورشکستگی شان را اعلام نمود. در شرایط فقدان سلاح مناسب تر، برای مردم چین راهی جز این باقی نمانده بود که خود را با سلاحهای ایدئولوژیک و فرمول سیاسی دیگری، نظیر تئوری تحول، تئوری حقوق طبیعی و جمهوری بورژوائی که همگی از زرادخانه دوران انقلابی بورژوازی غرب، یعنی از زادگاه خود امپریالیسم به عاریت گرفته شده بودند، مجهز نماید. آنها حزب می ساختند و انقلاب می کردند به خیال اینکه از این راه می توانند بر قدرتهای خارجی پیروز گردیده و جمهوریتی به پا کنند. و لیکن تمامی این سلاحهای ایدئولوژیک نیز نظیر سلاح ایدئولوژیک فئودالیسم ناتوان از آب درآمدند، و به نوبه خود نتوانستند دوام بیاورند، لذا از صحنه مبارزه بیرون کشیده شدند و ورشکستگی شان آفتابی گردید.
انقلاب ۱۹۱۷ در روسیه مردم چین را بیدار کرد و آنها را با چیز تازه ای آشنا نمود : با مارکسیسم – لنینیسم. تأسیس حزب کمونیست در چین یک حادثه دوران ساز بود. خود سون یاتسن « یاد گرفتن از روسها » و « اتحاد با روسیه و همکاری با حزب کمونیست » را توصیه می کرد. در یک کلمه ، از این تاریخ چین سمت گیری خود را عوض نمود.
طبیعتاً آچسن، به عنوان سخنگوی یک دولت امپریالیستی، نمی خواهد کلمه ای از امپریالیسم سخن بگوید. او از تجاوز امپریالیستی با این عبارت صحبت می کند :« این تازه واردین تحرک … با خود آوردند ». «تحرک» چه کلمه زیبایی است! چینی هایی که این «تحرک» را به دست آوردند به آمریکا و یا انگلستان نرفتند، بلکه به ایجاد « اضطراب و ناامنی » در داخل چین اکتفا نمودند، یعنی علیه امپریالیسم و نوکران آن به انقلاب دست زدند. متأسفانه آنها یک موفقیت تنها نیز به دست نیاوردند و همیشه از طرف امپریالیستها، یعنی مخترعین این «تحرک» سرکوب شدند. از اینرو چینی ها درصدد برآمدند چیز دیگری فراگیرند، و عجیب است که به زودی آن را اثربخش یافتند.
« حزب کمونیست چین تحت تأثیر ایدئولوژیک انقلاب روسیه در اوایل سالهای بیست تأسیس گردید ». در اینجا آچسن حق دارد. این ایدئولوژی در واقع چیز دیگری غیر از مارکسیسم – لنینیسم نبود. این ایدئولوژی به نحو بارزی از ایدئولوژی بورژوازی غرب که آچسن به عنوان « یک فرهنگ بلند پایه ای که نظیر آن را متجاوزین گذشته برای چین نیاورده بودند » از آن یاد می کند، به مراتب بالاتر بود. اثربخشی این ایدئولوژی به اندازه ای روشن است که فرهنگ بورژوائی غرب، که آچسن و نظایرش مغرورانه آن را در قبال فرهنگ کهنه فئودالی چین به عنوان یک « فرهنگ بلند پایه » می ستایند، در اولین برخورد با این فرهنگ نوین مارکسیستی – لنینیستی اکتسابی خلق چین، یعنی درک علمی جهان و تئوری انقلاب اجتماعی، شکست خورد. این فرهنگ نوین علمی و انقلابی که خلق چین به دست آورده بود، در اولین نبرد خود، دیکتاتورهای نظامی شمال، این نوکران امپریالیسم را شکست داد؛ در نبرد دوم ، مساعی یک نوکر دیگر امپریالیسم ، یعنی چانکایشک را برای متوقف ساختن ارتش سرخ چین در راه پیمائی طولانی ۲۵۰۰۰ لی با ناکامی روبرو ساخت؛ در سومین نبرد، بر امپریالیسم ژاپن و سگ زنجیری او وان جین وی پیروز گردید؛ و بالاخره در چهارمی به تسلط آمریکا و تمام دولتهای امپریالیستی دیگر، به حکومت سگ زنجیری آنها چانکایشک و مرتجعین دیگر در چین پایان داد.
اگر مارکسیسم – لنینیسم به محض ورود به چین توانست یک چنین نقش مهمی را بازی کند، به این دلیل بود که شرایط اجتماعی چین آن را مطالبه می کرد، پس از ورود با پراتیک انقلابی خلق چین پیوند یافت و خلق چین آن را هضم نمود. هر ایدئولوژی – ولو بهترین آن، حتی مارکسیسم – لنینیسم – مادام که با واقعیات عینی مربوط نگردد، به نیازمندیهای عینی موجود پاسخ ندهد و از طرف توده ها هضم نشود، بی اثر است. ما طرفداران ماتریالیسم تاریخی و مخالف ایده آلیسم تاریخی هستیم.
جالب است که « آموزش و پراتیک اتحاد شوروی، بخصوص در زمینه اقتصاد و مسئله سازمان حزبی، تأثیر مهمی در تفکر و اصول سون یاتسن بجا گذاشت ». آن وقت « فرهنگ بلند پایه » غرب که آچسن و امثالش این همه به آن می نازند، چه تأثیری در سون یاتسن داشت؟ آچسن در این باره چیزی نمی گوید. آیا واقعاً تصادفی بود که دکتر سون یاتسن بعد از عمری تفحص در فرهنگ بورژوائی غرب برای پیدا کردن حقیقتی که بتواند میهن او را نجات دهد، بالاخره ناامید گردیده و برای « یاد گرفتن از روسیه » به سوی آن برگشت؟ البته نه. مسلماً این تصادفی نبود که سون یاتسن و خلق رنجدیده چین که وی نماینده آن بود، هر دو در اثر « نفوذ غرب » برآشفته بودند و تصمیم به « اتحاد با روسیه و همکاری با حزب کمونیست » گرفتند و علیه امپریالیستها و عمال آنها به مبارزه مرگ و زندگی دست زدند. اینجا آچسن جرأت نمی کند که بگوید شورویها متجاوزین امپریالیستی بودند و سون یاتسن از متجاوزین درس گرفت. بسیار خوب، وقتی که سون یاتسن توانست از شورویها درس بیاموزد و آنها نیز متجاوزین امپریالیست نیستند، چرا جانشینان وی، چینی هایی که پس از وفات او زندگی می کنند، نمی توانند از شورویها درس بیاموزند؟ چرا چینی ها، غیر از سون یاتسن، « تحت تسلط شورویها »،« ستون پنجم کمینترن » و « عمال امپریالیسم سرخ » هستند؟ برای اینکه آنها در مارکسیسم – لنینیسم درک علمی جهان و تئوری انقلاب اجتماعی را فراگرفتند، و آنها را با خصوصیات چین منطبق ساختند، به جنگ آزادیبخش توده ای چین و انقلاب توده ای بزرگ دست زدند، و یک جمهوری دیکتاتوری دمکراتیک خلق را ایجاد کردند؟ آیا چنین منطق عالی را می توان در تمام جهان پیدا کرد؟
خلق چین بعد از آنکه مارکسیسم – لنینیسم را فراگرفت از لحاظ معنوی از حالت پاسیف گذشته بیرون آمده و ابتکار را به دست گرفته است. از آن به بعد می بایست دوران تاریخ معاصر جهان که در آن مردم چین و فرهنگ آن مورد تحقیر بودند، پایان یابد. جنگ آزادیبخش توده ای بزرگ و پیروزمند و انقلاب کبیر توده ای، فرهنگ بزرگ خلق چین را احیا کرده و می کنند. از نظر معنوی، این فرهنگ خلق چین هم اکنون از هر فرهنگ جهان سرمایه داری بالاتر است. بطور مثال نمونه وزیر خارجه آمریکا آچسن و امثال او را در نظر می گیریم ، اطلاعات آنها درباره چین و جهان معاصر از اطلاعات هر سرباز عادی ارتش آزادیبخش توده ای چین پایین تر است.
تا اینجا آچسن نظیر یک استاد بورژوائی که متن خسته کننده کنفرانس خود را قرائت می کند، کوشیده است که نشان دهد در پی کشف علل و آثار حوادث چین است. انقلاب در چین اولا به علت اضافه جمعیت و ثانیاً در اثر نفوذ افکار غرب به وقوع پیوسته است. بطوری که ملاحظه می کنید، او می خواهد خود را متخصص تئوری علیت نشان دهد. ولی بعداً این خرده تئوری مجعول و کسالت آور علیت نیز ناپدید می شود و فقط انبوهی حوادث غیرمفهوم باقی می ماند. چینی ها به کلی بی معنا برای قدرت و پول می جنگیدند و به هم بد گمان بودند و از هم نفرت داشتند. یک تغییر غیرقابل درکی در تناسب قوای روحی دو طرف متخاصم ، یعنی گومیندان و حزب کمونیست، پدید آمد، روحیه یکی سریعاً تا زیر صفر پایین آمد در حالی که روحیه دیگری تا حد التهاب بالا رفت. علت چه بود؟ کسی نمی داند. این منطق خاص « فرهنگ بلند پایه » ایالات متحده آمریکا است که دین آچسن نمایندگی آن را دارد.

( ۱۶ سپتامبر ۱۹۴۹ )



یادداشت ها

۱-   انقلاب بورژوائی ۱۷۷۵ – ۱۷۸۳ ، که به نام جنگ استقلال معروف است و در آن مردم آمریکای شمالی تسلط استعماری انگلستان را طرد کردند.
۲-   مردم مغولستان در جنگ آزادیبخش خود از ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۴ ، تحت رهبری حزب انقلابی توده ای مغولستان، دسته جات باند گارد سفید روسی و دیکتاتورهای نظامی شمال چین را که از طرف امپریالیستهای ژاپن حمایت می شدند، بیرون راندند، سلطه فئودالهای مغول را سرنگون ساختند و جمهوری توده ای مغولستان را بنیاد نهادند.
۳-   توماس ربرت مالتوس (۱۷۶۶ – ۱۸۳۴) ، روحانی پروتستان انگلیسی و اقتصاددان مرتجع در اثری به نام « راجع به مسئله نفوس » (۱۷۹۸) چنین می نویسد :« افزایش نفوس چنانچه به مانعی نخورد، برحسب تصاعد هندسی انجام می گیرد. مواد غذائی فقط به نسبت تصاعد عددی بالا می رود.» با تکیه به این فرضیه اختراعی، مالتوس به این نتیجه رسید که تمام فقر و جنایت در جامعه بشری پدیده های طبیعی و جاودانی هستند. بنا به عقیده وی تنها راه برای حل مسئله فقر زحمتکشان عبارت است از کوتاه کردن عمر، تقلیل جمعیت یا جلوگیری از افزایش آن. مالتوس قحطی، بیماری و جنگ را به عنوان وسایلی برای تقلیل جمعیت محسوب می دارد.
۴-   مراجعه شود به « مانیفست حزب کمونیست » ، فصل اول، « بورژواها و پرولترها ». بورژوازی « ملتها را ناگزیر می کند که اگر نخواهند نابود شوند شیوه تولید بورژوازی را بپذیرند و آنچه را که به اصطلاح تمدن نام دارد نزد خود رواج دهند بدین معنی که آنها نیز بورژوا شوند. خلاصه آنکه جهانی هم شکل و همانند خویش می آفریند ».

مسئله استقلال و عدم وابستگی در درون جبهه متحد

اثر: مائوتسه دون
کمک و گذشت باید مثبت باشد نه منفی
کمک و گذشت متقابل کلیه احزاب و گروههایی که در جبهه متحد شرکت دارند، برای همکاری طولانی ضروری است، ولی این کمک و گذشت باید مثبت باشد نه منفی. ما باید حزب و ارتش خود را استحکام بخشیده و توسعه دهیم و در عین حال باید از استحکام و توسعه احزاب و ارتشهای دوست نیز پشتیبانی کنیم؛ مردم از دولت مطالبه می کنند تا خواستهای سیاسی و اقتصادی آنها را برآورده سازد، و در عین حال بخاطر پیشبرد جنگ مقاومت ضد ژاپنی همه گونه کمک را به دولت می رسانند؛ کارگران از صاحبان کارخانه ها بهبود شرایط زندگی خود را مطالبه می کنند، و در عین حال بخاطر پیشبرد جنگ مقاومت ضد ژاپنی فعالانه کار می کنند؛ برای وحدت علیه دشمن خارجی مالکان ارضی باید بهره مالکانه و ربح را تقلیل دهند و در عین حال دهقانان باید بهره مالکانه و ربح را بپردازند. اینها همه اصول و رهنمودها برای کمک متقابل هستند، اصول مثبتند نه منفی و یکجانبه. اینها در مورد گذشت متقابل نیز صدق می کنند. هیچ یک از طرفین نباید در امر دیگری کارشکنی کند و یا در حزب، حکومت و ارتش دیگری حوزه های مخفی حزبی تشکیل دهد؛ ما به سهم خود بخاطر پیشبرد جنگ مقاومت ضد ژاپنی در درون گومیندان، حکومت و یا ارتش آن هیچ حوزه مخفی حزبی تشکیل نمی دهیم تا گومیندان در این مورد خاطرجمع باشد. این درست همان چیزی است که به نام «خودداری از بعضی اقدامات برای انجام اقدامات دیگر» (۱) خوانده می شود. بدون تجدید سازمان ارتش سرخ و بدون تغییر سیستم اداری مناطق سرخ و قطع سیاست قیام ، جنگ مقاومت ضد ژاپنی نمی توانست در مقیاس سرتاسری کشور گسترش یابد. ما با گذشت کردن در مورد موضوع اول در موضوع دوم موفقیت کسب کردیم ، یعنی با یک اقدام منفی به هدفی مثبت دست یافتیم. «ابتدا عقب نشستن و سپس دورخیز کردن و آنگاه با نیروی بیشتر به جلو پریدن» (۲) – اینست لنینیسم. گذشت را بمثابه یک عمل صد درصد منفی تلقی کردن با مارکسیسم – لنینیسم مغایر است. مواردی از گذشتهای صد درصد منفی وجود داشته است، فی المثل می توان تئوری بین الملل دوم را درباره همکاری کار و سرمایه (۳) نام برد که منجر به تلف تمام طبقه و تمام انقلاب گردید. در چین ابتدا چن دو سیو و سپس جان گوه تائو تسلیم طلب بودند؛ ما باید با تمام نیرو علیه تسلیم طلبی مبارزه کنیم. گذشت، عقب نشینی، دفاع و یا وقفه را در مناسبات ما چه با متحدین و چه با دشمنان همواره بمثابه جزئی از سیاست کلی انقلابی و بمثابه حلقه ای ضروری در مشی انقلابی عمومی و بمثابه پاره ای از راه پر پیچ و خم تلقی می کنیم. در یک کلام ، همه آنها مثبتند.

وحدت مبارزه ملی و مبارزه طبقاتی
 ادامه جنگ طولانی به وسیله همکاری ممتد، یا به سخن دیگر مبارزه طبقاتی را تابع مبارزه ملی ضد ژاپنی کنونی نمودن – اینست اصل اساسی جبهه متحد. تحت این اصل، استقلال احزاب و گروهها و طبقات باید تضمین شود و استقلال و عدم وابستگی آنها در جبهه متحد باید حفظ گردد؛ و به هیچ وجه نباید حقوق مسلم احزاب و گروهها و طبقات را فدای همکاری و وحدت نمود، بلکه به عکس باید تا حدود معینی از این حقوق دفاع کرد؛ فقط از این طریق است که می توان همکاری را تقویت کرد و عملا هم در چنین صورتی است که می توان از همکاری سخن گفت. در غیر این صورت همکاری به آشفتگی و درهم برهمی بدل می گردد و جبهه متحد ناگزیر قربانی آن خواهد شد. در جریان مبارزه ملی، مبارزه طبقاتی شکل مبارزه ملی به خود می گیرد و در این شکل وحدت آنها بیان می یابد. از یک طرف در مرحله تاریخی معینی خواستهای سیاسی و اقتصادی طبقات باید تابع شرایطی باشد که منجر به درهم شکستن همکاری نگردد؛ از طرف دیگر نیازمندیهای مبارزه ملی (برای جنگ مقاومت ضد ژاپنی) باید برای کلیه خواستهای مبارزه طبقاتی بمثابه مبدأ حرکت شمرده شود. بدین ترتیب است که وحدت و استقلال در درون جبهه متحد، و مبارزه ملی و مبارزه طبقاتی می توانند با یکدیگر وحدت یابند.

« همه چیز از طریق جبهه متحد » نادرست است
 گومیندان حزب حاکم است و تاکنون به جبهه متحد اجازه نداده است که شکل سازمانی به خود بگیرد. در پشت جبهه دشمن، به علت اینکه « همه چیز از طریق جبهه متحد » غیرممکن است، لذا ما مجبوریم طبق آنچه که گومیندان تاکنون موافقت کرده است (مثلا « برنامه جنگ مقاومت و ساختمان کشور ») مستقلا و به ابتکار خود عمل کنیم. یا در موارد دیگر با حساب امکان موافقت گومیندان اول عمل می کنیم و سپس گزارش می دهیم. فی المثل اگر قرار می بود تدابیری نظیر نصب مأمورین اداری و یا اعزام نیروهای نظامی به استان شان دون « از طریق جبهه متحد » انجام گیرد، چه بسا که هرگز انجام نمی گرفت. می گویند حزب کمونیست فرانسه زمانی چنین شعاری داد، شاید علت این باشد که در فرانسه کمیته مشترکی از کلیه احزاب وجود داشت، ولی حزب سوسیالیست با بی اعتنایی به برنامه مورد توافق همگان همچنان به دلخواه خود عمل می کرد و از این رو حزب کمونیست فرانسه خود را مجبور به طرح چنین شعاری دید تا اقدامات حزب سوسیالیست را محدود سازد، ولی هدف این شعار به هیچ وجه تحدید فعالیتهای خود نبود. وضع چین از اینقرار است که گومیندان کلیه احزاب و گروهها را از تساوی حقوق محروم کرده است و سعی دارد که دیگران را وادار به اطاعت از فرامین حزب خود نماید. این امری غیرممکن و مضحک خواهد بود اگر ما با پیش کشیدن شعار فوق از گومیندان بخواهیم که « همه چیز » را با توافق ما انجام دهد. اگر ما برای اجرای « همه چیز » ابتدا قرار باشد توافق گومیندان را جلب کنیم ، پس در مواردی که آنها موافقت نمی کنند، باید چه کنیم؟ سیاست گومیندان عبارت از محدود ساختن رشد ماست، از این رو به هیچ وجه جایز نیست که چنین شعاری مطرح سازیم که فقط دست و پای خودمان را می بندد. ما در حال حاضر برای انجام بعضی اقدامات باید ابتدا موافقت گومیندان را جلب کنیم ، مثلا در مورد تغییر نام سه لشکر به سه سپاه. این عمل را ابتدا گزارش دادن و سپس عمل کردن می خوانند. در موارد دیگر باید گومیندان را در مقابل عمل انجام شده قرار داد و سپس به او اطلاع داد، مثلا در مورد افزایش بیش از دویست هزار نفر در ارتش. این عمل را ابتدا عمل کردن و سپس گزارش دادن می خوانند. در موارد دیگر، مثلا در مورد تشکیل مجلس نمایندگان خلق در مناطق مرزی، با علم به اینکه در آن زمان کسب موافقت گومیندان ممکن نیست، باید عمل کرد و موقتاً گزارش نداد. ما در پاره ای از موارد دیگر موقتاً نه باید عمل کنیم و نه باید گزارش دهیم ، مانند اقداماتی که در صورت اجرا وضع عمومی را به خطر می اندازد. بطور خلاصه ، ما به هیچ وجه نباید جبهه متحد را درهم شکنیم ، ولی در عین حال نیز به هیچ وجه نباید دست و پای خود را ببندیم. از این روست که نباید شعار « همه چیز از طریق جبهه متحد » را پیش کشید. این نیز اشتباه خواهد بود اگر شعار « همه چیز باید تابع جبهه متحد گردد » اینطور تعبیر شود که « همه چیز باید تابع » چانکایشک و ین سی شان گردد. سیاست ما عبارت است از سیاست استقلال و عدم وابستگی در درون جبهه متحد، یعنی وحدت و در عین حال استقلال.
 
( ۵ نوامبر ۱۹۳۸ )

یادداشت ها

۱-   مراجعه شود به « منسیوس ».
۲-   لنین :« یادداشتهای فلسفی » ، « خلاصه “درسهایی درباره تاریخ فلسفه” هگل ».
۳-   « تئوری همکاری کار و سرمایه » یک تئوری ارتجاعی بین الملل دوم است که همکاری پرولتاریا و بورژوازی را در کشورهای سرمایه داری توصیه می کند و با سرنگونی سلطه بورژوازی و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا به وسیله انقلاب مخالفت می ورزد.

گامی در الفبای فلسفه ای علمی (قسمت دوم)


نقش كار در ظهور معرفت
انسان و حيوان قادر به تجربة احساسات خود هستند. اين صفت و خصيصه بر اساس بررسيهاي پاولف داراي مبنا و اساس فيزيولوژيكي است و براي انسان و حيوان مشترك است و بنام سيستم علامتي نخستين ناميده ميشود. اين خصيصه مكانيسمي است كه از طريق آن موجودات زنده بطور مستقيم به عمل اشياء واقعي پاسخ ميدهند.
احساسات انسان برخلاف حيوان پس از سير بغرنج مراحل تفكر به شناخت منطقي مي انجامد، انسان قادر به تفكر مجرد و انعكاس تعميم يافتة واقعيت با كلمات ميباشد. هر كلمه اي بر شيئي معين دلالت دارد كه با آن ارتباط جدائي ناپذير دارد و درست بهمين دليل است كه انسانها در مقابل كلمات نيز مانند اشياء و پديده هاي واقعي عكس العمل نشان ميدهند. همانطور كه پاسخ مستقيم به عمل اشياء و پديده هاي خارجي را سيستم علامتي نخستين مينامند، كلمات كه روشنگر اشياء پديده ها و روابط آنها ميباشند به سيستم علامتي ثانويه تبديل ميشوند. بطوريكه پاولف مي گويد كلمات به علامت، علائم تبديل ميشوند.
مكانيسم فيزيولوژيك كه بر اساس آن انسانها به كلمات، سخنان و نطق افراد عكس العمل نشان ميدهند بوسيلة پاولف « سيستم علامتي ثانويه » نامگذاري شده است.
سيستم علامتي ثانويه ويژة انسانهاست. سيستم علامتي اوليه و ثانويه بطور ارگانيك بهمديگر مربوط بوده و اطلاعات ژرف و همه جانبه اي را از واقعيت در دسترس انسانها قرار ميدهند. بدين ترتيب است كه معرفت انسان بطور كيفي از قوة ذهني حيوان ممتاز مي گردد. قوة ذهني حيوانات نتيجة تكامل بيولوژيكي است در صورتيكه معرفت انسان نتيجة تكامل تاريخي و اجتماعي ميباشد.
احساسات انسان نيز بطور كيفي نسبت به احساسات حيوان برتري دارد. مثلا يك عقاب خيلي دوربين تر از انسان است، ولي بصيرت انسان بر آنچه كه مي بيند خيلي بيشتر از عقاب است.
گوش موزيك پسند، چشم زيبائي شناس و چشائي ظريف و ساير ارگانهاي حسي انسان بر اساس تجارب عملي تكامل و گسترش پيدا كرده است.
كار و توليد نعم زندگي نيروي محركه در تكامل انسان و ظهور و گسترش معرفت او ميباشد. در واقع كار انسان را خلق كرد، بر مبناي كار اجداد اوليه انسان سيماي انساني يافت.
انسان از طريق كار و توليد، غذا، پوشاك و مسكن مورد نياز خود را فراهم ساخته و بدين ترتيب امكان بقاء زندگي جمعي و پيشرفت بعدي آن را ميسر مي گرداند، بدون توليد نعم مادي زندگي بقاء جامعة بشري قابل تصور نيست. انسان از طريق كار و توليد مادي به اسرار و قوانين طبيعي و اجتماعي پي مي برد و بدين ترتيب قوانين مذكور را در جهت مصلحت و بهروزي جامعه بخدمت خود در مي آورد.
انسان از طريق كار و توليد مادي سيماي محيط طبيعي و اجتماعي خود را دگرگون ساخته و بدين ترتيب خود نيز دچار تغيير مي گردد.
كار، توليد و باز توليد، اساسي ترين ويژگي انسان است و با حيات اجتماعي ارتباط جدائي ناپذير دارد. تكامل اجتماعي و تاريخي بشريت نيز بر اساس كار، توليد مادي و مبارزات اجتماعي انسانها تحقق مي يابد. ميمونهاي آدم نما نيز شرايط بدني لازم را جهت كار كردن داشتند، آنها بوسيلة سنگ، چوب و ساير اشياء سادة طبيعي به جمع آوري غذاي مورد نياز خود مي پرداختند، ولي ميمونها اين اعمال را بطور ناخودآگاه و تصادفي انجام ميدادند و خود قادر بساختن ابزار نبودند. هيچ حيواني قادر بساختن ساده ترين ابزار كار نيست.
انسان ابزار كار را ساخت و براي فراهم كردن وسيله معاش آن را بكار بست. فرق كيفي كار انسان با حيوانات در ابزار سازي و استفاده از ابزار كار در توليد مادي است.
براي اينكه انسان ساختن ابزار و استفاده از آن را بياموزد هزاران سال وقت لازم بود. كسب قامت راست از نظر ايجاد شرايط مناسب جهت كار كردن اهميت عظيمي داشت، وقتيكه انسان اوليه بر روي دو پا راه رفت، پاهاي جلو آزاد گرديد و مبدل به دست كارورز و انديشه ساز گرديد.
انسان در آغاز از اشياء طبيعي بعنوان ابزار كار سود مي جست، در مراحل بعدي تكامل خود، شروع به ابزار سازي نمود. ابزار اوليه ساخت انسان زبر و خشن بود، بهمين دليل معرفت و شعور انسان آن روزگاران بسيار ساده و مقدماتي بوده است.
انسان اوليه قادر به درك جوهر و ماهيت اشياء نبود و نمي دانست كه چگونه اشياء مي توانند مورد استفادة او قرار گيرند. توسعه و تنوع كار موجب پيشرفت و رشد معرفت گرديد. انسان در روند توليد با اشياء متعدد تماس مي يافت، خواص آنها را تجربه مينمود و وجوه اشتراك و افتراق اشياء مفهوم ميگرديد. ابزار سازي و اصلاح ابزارهاي كار بخصوص در رشد و تكامل معرفت مؤثر بود. ابزارها از نسلي به نسل ديگر منتقل ميشد و دانش انسانهاي گذشته را مجسم ميساخت.
نسلهاي موفق كه روش ابزار سازي و استفاده از آن را فرا گرفته بودند، در اصلاح ابزارهاي كار كوشيدند، بدين ترتيب هر نسلي ابزار كار كاملتري به مجموعة ميراث مادي نسلهاي پيشين مي افزود و با اين عمل معرفت اجتماعي بشريت عمق و دامنة بيشتري مي يافت.
معرفت و تفكر انسان اوليه بطور ارگانيك با كارش وابسته بود، انسان اوليه آنچه را كه با كارش رابطه داشت مي آموخت و آنچه را كه مي آموخت براي مرتفع ساختن نيازهاي زندگيش ضروري بود.
تصادفي نيست كه تصوير كار انسان اوليه را مي توان در هنر اوليه او كه بر ديوار غارها نقش بسته است مشاهده نمود. بنابراين معرفت و تفكر انسان بر اساس اتحاد كار و فكر و بر اساس فعاليتهاي عملي و توليدي انسانها بوجود آمده و گسترش يافته است.

زبان و تفكر
زبان، بخصوص زبان صوتي نقش عظيمي را در تكامل معرفت ايفا نمود. زبان كه همآهنگ با معرفت و انديشه در روند كار جمعي ظاهر ميشود بر روي جدائي انسان از حيوان اثر كرد و به او ياري نمود، انديشه خود را گسترش داده و توليد مادي را سازمان بخشد.
كار انسان داراي خصلت اجتماعي است. از ابتداء پيدايش، انسان ها مجبور بوده اند بطور مشترك بر عليه دشمنان خود و نيروهاي قهار طبيعت وارد عمل شده و غذا و مايحتاج مادي خود را از دل طبيعت فراهم آورند.
اقدام جمعي بر عليه دشمنان طبيعي، محتاج تبادل نظر و همآهنگي بوده است. بهمين دليل است كه در جريان كار نياز به ارتباط و تبادل انديشه مابين انسانها ظاهر گرديد، لازم آمد كه انسانها در روند كار با همديگر تبادل نظر نموده و مقصود خود را بهمديگر تفهيم نمايند.
نياز اجباري به تبادل نظر در روند كار موجب تكامل حنجرة خشن و ابتدائي ميمون و تبديل آن به حنجرة انسان گرديد و بدين ترتيب زبان صوتي پا بعرصة حيات اجتماعي نهاد.
انسان اوليه واقعيت انديشه خود را بوسيله زبان جاري ميساخت، پس زبان، انديشه و مشكلات كار انسان اوليه را كه با دشواريهاي زندگي او مطابقت داشت بيان مينمود.
در روزگاران اوليه زبان انسان هرگز با دروغ پردازي آشنا نبوده، بلكه تكلم و نطق، بيان كننده زندگي دشوار و پر مخاطره انسانهاي اوليه بوده است.
انسان اوليه براي تفهيم خواستهاي خود بديگران به حركات دست و پا متوسل مي گرديد، اين نوع تبادل نظر را زبان اشاره اي نامگذاري نموده اند.
هر چقدر تجارب انسان فزوني مي يافت وسيلة ارتباط او نيز تكامل پيدا ميكرد. بعدها اصوات جانشين زبان اشاره اي گرديد، هر شيئي و يا حادثه اي را بوسيله يك يا چند صوت بيان مينمودند، پس كلمات از طريق تفكر و انديشه با واقعيت ارتباط يافتند، هر كلمه اي بر واقعيتي بيروني و يا دروني دلالت مي كند.
انسان بوسيله كلمات دنياي عيني را منعكس ميسازد و از طريق زبان و كتابت آن را به نسلهاي ديگر منتقل مي كند.
بدون زبان و كتابت تجارب نسلها بي ارزش خواهد بود و هر نسلي بايستي از نو تجربه بياموزد، در نتيجه تمدن هرگز نميتوانست بوجود آيد.
بعضي از ايده آليست ها معتقدند كه زبان مستقل از واقعيت است، بزعم اينان انسانها كلمات را بدلخواه خود اختيار مي كنند و كلمات چيزهائي ميان تهي بوده و با واقعيت ارتباطي ندارند.
اما در واقع هر كلمه اي بر شيئي معين دلالت دارد، پس اگر كلمات ريشه در واقعيات عيني دارند، جابجا شدن كلمات و تغييرات آنها نمايشگر حالات و تغيير اشياء و پديده هاست.
معرفت نتيجة تكامل طولاني ماده ميباشد، معرفت از ماده برخاسته و بطور فعال بر روي آن اثر مي گذارد و تكامل و دگرگوني آن را تسريع مي كند.
معرفت با انعكاس درست واقعيت موجبات دگرگوني آن را فراهم ميسازد، ولي اين بدان معني نيست كه معرفت چيزي را تغيير بدهد. معرفت به اتكاي خود قادر به حركت دادن ذره اي نيست، ولي معرفت درست به رهبري عمل انسان مي پردازد و عمل منطبق با معرفت صحيح موجب تغيير منظم واقعيت مي گردد.



تئوري تكامل
ديالكتيك بطوريكه در صفحات پيش ملاحظه شد، جهان را در حال حركت مداوم، تغيير و تكامل بررسي مي كند. تجربيات روزمره، گسترش و تكامل علم و تاريخ اجتماع نشان ميدهد كه اشياء و پديده ها در حال تغيير و دگرگوني هستند. همة اشياء و پديده هاي طبيعت تغيير و تحول مي يابند. اجسام و پديده هاي بيشمار عالم محصول تغيير، تحول و تكامل طولاني ماده ميباشند. انسان خود در جريان تكامل طولاني ماده بوجود آمد.
عصر ما، دوران تغييرات عظيم تاريخي و تحولات بي سابقة اجتماعي ثابت مي كند كه اجتماع بشري نيز دائماً در حال تكامل و دگرگوني است. نظام سرمايه داري متلاشي ميشود و نظام صنعتي نوين جاي آن را مي گيرد.
نظام صنعتي نوين در بخش وسيعي از كرة ارض ريشه دوانيده است. نظام مستعمراتي امپرياليسم در حال اضمحلال كامل است و كشورهاي مستعمره با مبارزات شديد ضد امپرياليستي يكي پس از ديگري يوغ استعمار را مي درند و به استقلال و آزادي دست مي يابند.
ما شاهد انقلابات عظيمي در علم و صنعت هستيم. انسان در اعماق اتم نفوذ كرده و نيروي فوق العاده آن را تحت انقياد و تسلط خود درآورده است. مرزهاي فضاي كيهاني در مقابل كار خلاق و منطق سرسخت انسانها وسعت مي يابد. معرفت و انديشة اجتماعي ضمن انعكاس تكامل و دگرگوني جهاني، خود نيز دچار تغيير و تحول ميشود. تحول دائم، گذار اشياء و پديده ها از حالتي به حالت ديگر، بيانگر اولين خصيصه عام جهان مادي است.
بنابراين براي كسب دانش صحيح اشياء و پديده ها، بايد آنها را در حال تغيير، دگرگوني و ارتباط دائم مورد مطالعه قرار داد. مطالعة تصوير عمومي تكامل و دگرگوني جهان يكي از وظايف مهم ديالكتيك ميباشد. ديالكتيك، علم قوانين عمومي حركت ماده، تكامل اجتماع و انديشه بشري است.

فلسفة علمي تكامل را چگونه مطرح ميسازد؟
فلسفة علمي تكامل را بمثابه حركت از پست به عالي، از ساده به كمپلكس مي نگرد كه در نتيجة تغييرات جهشي و كيفي بوقوع مي پيوندد. بعلاوه حركت تكاملي، حركتي حول دايره نبوده، بلكه حركت تكاملي بشكل مارپيچ است كه هر پيچ آن عميقتر و غني تر از پيچهاي پيشين است. مارپيچ تا بينهايت ادامه دارد، پس از نظر فلسفه علمي تكامل و دگرگوني غير مشروط، مطلق و بينهايت است.
ديالكتيك منشاء تكامل را در تضاد هاي دروني و مبارزة وجوه اضداد پديده ها ميداند.
قوانين اساسي فلسفه علمي تصوير كلي تكامل دنياي مادي را منعكس ساخته و راه شناسائي و ايجاد دگرگونيهاي اساسي را در طبيعت و اجتماع ممكن ميسازد.
قانون وحدت و مبارزة اضداد نيروي محركة تكامل و تحول را تأمين مي سازد. قانون گذار از تغييرات كمي به تغييرات كيفي، تغييرات جهشي و انقلابي را در جهان واقعي بيان مي دارد و نشان ميدهد كه چگونه تغييرات مداوم تدريجي سرانجام به تغييرات بنيادي و ناگهاني كيفي منتهي ميشود.
قانون نفي در نفي ماهيت مترقي و خصيصه مارپيچي تكامل را مشخص مي كند، تمام اين قوانين در فصل مربوطه بررسي خواهند شد.
شكست ناپذيري نو
تكامل دنياي مادي جريان بي پايان نابودي كهنه و ظهور نو ميباشد. براي مثال، تاريخ قشر سطحي زمين، تاريخ تشكيل طبقات جديد زمين شناسي است. در دنياي نباتات و حيوانات اشكال كهنة ارگانيكي جاي خود را به اشكال نو و اصلاح شده ميسپارد. در ارگانيسم زنده سلولها دائماً در حال تجديد ساختمان هستند. سلولهاي پير و كهنه نابود ميشوند و سلولهاي جديد ساخته و پرداخته مي گردند. در اجتماعات بشري نيز نظام هاي كهنه و فرسوده متلاشي مي گردد و نظامهاي نو و مترقي جاي آنها را ميگيرند.
بنابراين عناصر مترقي و نو دائما بر اشكال كهنه فائق آمده و آنها را نفي مينمايند. هيچ نيروئي نميتواند مانع پيروزي نو شود، شكست ناپذيري نو در تكامل طبيعت، اجتماع و تفكر امريست مسلم و اين روند خصلت تكاملي پديده هاست.
فلسلة علمي هر نوي را نو نميداند. فاشيسم آلمان ادعا ميكرد رژيم جابرانه اي كه در زمان جنگ جهاني دوم در اروپا بر قرار كرده بود نظم نويني است و آنان كوشش ميكردند جنايات تاريخي خود را در زير پوشش پرچم سوسياليسم ملي بپوشانند.
ولي رژيم فاشيستي آلمان، نو ارتجاعي بود و در مقابل مردمان آزاديخواه و مبارز قادر بدوام و بقاء نبود.
نو به مفهوم تكاملي خود عنصر و يا جرياني است مترقي و اصلاح شده كه بطور مداوم رشد كرده و توسعه مي يابد. رشد نو در مراحل اوليه بقدري ضعيف و غير مرئي است كه شكست پذير بنظر ميرسد، در صورتيكه كهنه در اين مرحله خود را شكست ناپذير جلوه ميدهد.
بهر حال سرانجام كهنه متلاشي ميگردد، در حاليكه نو دائماً رشد مي كند و در جريان مبارزة شديد بر كهنه فائق مي آيد.
چرا نو شكست ناپذير است؟
نو شكست ناپذير است زيرا نو محصول تكامل است و از تكامل واقعيت ريشه مي گيرد، بالاتر از همه نو جرياني است كه با شرايط عيني سازگار است.
سالها پيش نباتاتي در روي زمين ميزيستند كه بذر آنها لايه و پوستة محافظ نداشت، سپس نباتات جديدي ظاهر گرديد كه بهتر با محيط سازگار بودند، بذر آنها داراي پوستة محافظ بود و اين امر باعث شد كه اين نباتات بتوانند در مقابل ناسازگاريها و بوالهوسي جوّ مقاومت بكنند. در نتيجه نباتات اخير انواع قديم را از بين بردند و بطور شگفت انگيزي در سطح زمين گسترش يافتند و ظاهر عمومي پوشش گياهي زمين را دگرگون ساختند.
شكست ناپذيري نو مخصوصا در پديده هاي اجتماعي خيلي واضح است. جريان نو در اجتماع پيروز ميشود، زيرا اين جريان با نيازمنديهاي اكثريت تودة مردم مطابقت دارد.
نظام صنعتي نوين بعلت نفي استثمار انسان از انسان روز بروز وجهة بيشتري كسب مي كند، زيرا اين نظام موانع راه تكامل نيروهاي مولده جامعه را از بين برده و عمده ترين مانع پيشرفت جامعه يعني مالكيت خصوصي بر وسايل توليد و مال اندوزي به ضرر اكثريت را ملغي ميسازد.
جريان نو، خواسته ها و منافع طبقات مترقي و بالندة اجتماعي را برآورده مي سازد و براي همين است كه طبقات مترقي براي پيروزي جريان نوين اجتماعي شديداً مبارزه مي كنند.
نو در پديده هاي اجتماعي شكست ناپذير است، زيرا شرايط و اساس اجتماعي نو دائماً رشد كرده و گسترش مي يابد. بتدريج كه نو ظاهر ميشود نيروهاي مترقي و مبارز جامعه را بدور خود جذب مي كند. ايده هاي مترقي نظام صنعتي نوين مركز ثقل كشش و جاذبة جريان نوين است كه انسانهاي مبارز عصر ما را بدور خود جمع مي كند و آزادي خواهان را در يك جبهة واحد براي مبارزه بر عليه ارتجاع و امپرياليسم متحد ميسازد.
شكست ناپذيري نو به اين معني نيست كه پيروزي آن متكي بخود بوده و يا بطور اتوماتيك صورت مي گيرد. بلكه بايد براي پيروزي جريان نوين تاريخي مبارزه كرد. در حيات اجتماعي، فعاليت و مبارزة آگاهانه طبقات و احزاب مترقي نقش قاطعي را در پيروزي نو ايفا مي كنند.

تئوري همبستگي پديده هاي هستي
جهان مجموعة واحد و بهم پيوسته اي است. تكامل و دگرگوني پديده ها بطور مستقل و غير مشروط نيست (اگر چه تكامل و دگرگوني هستي بطور كلي مستقل و غير مشروط است)، بلكه پديده ها و اشياء در حال ارتباط و تأثير متقابل، با همديگر تكامل و دگرگوني حاصل مي كنند. هر شيئي بر روي اشياء و پديده هاي حول خود اثر كرده و متقابلا از آنها متأثر مي گردد. اگر فوتي بكنيم تمام هستي به ارتعاش در مي آيد. اين بدان معني است كه هر چيزي بر روي بينهايت اشياء و پديده ها اثر كرده و از بينهايت اشياء و پديده ها نيز متأثر مي گردد، بعبارت ديگر رشته هاي ارتباطي هر پديده و شيئي با محيط خود بينهايت است.
رشته هاي فراواني پديده ها را بهمديگر مربوط، وابسته و مشروط ميسازد. علم اطلاعات وسيعي را دربارة همبستگي و مشروط بودن پديده ها فراهم آورده است. ذرات اساسي در اثر واكنش متقابل خود تشكيل اتم را ميدهند، اتمها نيز مجزا و غير مشروط نيستند، از تركيب اتمها ملكولها و از تركيب ملكولها اجسام ماكروسكپي بوجود مي آيند.
اثر متقابل اجسام ماكروسكپي بوسيلة قانون جاذبة عمومي به ثبوت رسيده است. طبق اين قانون زمين با خورشيد و ساير كرات منظومة شمسي و خود منظومة شمسي با ساير منظومه ها رابطه و همبستگي دارند.
زنجير پيچيده اي روابط و تأثيرات متقابل، موجودات زنده را بهمديگر مربوط و مشروط ميسازد، گياهان و جانوران منفرد تشكيل گونه را ميدهند، گونه ها، جنس و كلاس را بوجود مي آورند.
موجودات زنده نه تنها با همديگر، بلكه از طريق جذب مواد لازم و دفع مواد زائد با محيط خارج خود در ارتباط هستند و اين رابطه مهمترين رابطة زيستي موجودات زنده ميباشد.
تيمر يازوف دانشمند شوروي همبستگي نباتات را با انرژي حيات بخش خورشيد كشف نمود، او نشان داد كه در اثر انرژي نور خورشيد انيدريد كربنيك در بافت سبز نباتات تجزيه ميشود، عنصر كربن در اثر فعل و انفعالات پيچيدة بيوشيميائي تبديل به عضوي از نبات ميشود و اكسيژن كه براي انسانها ارزش حياتي دارد در محيط جوّ آزاد مي گردد.
مواد آلي كه در اثر عمل انرژي منظومة شمسي در نباتات تشكيل ميشود بوسيلة انسانها مورد استفاده قرار مي گيرد.
حيوانات از نباتات تغذيه مي كنند و انسانها گوشت جانوران را در تغذيه خود وارد مي كنند، بطوريكه اگر روزي پوشش نباتي زمين از بين رود، حيوانات و انسانها نيز نابود خواهند شد. نباتات مواد مورد نياز خود را از زمين جذب مي كنند، بطوريكه بدون وجود شرايط معين غذائي رشد نباتات غير ممكن ميگردد. پس رشد نباتات مستقيماً با شرايط غذائي و جوّي كرة ارض ارتباط دارد، بنابراين موجود زنده و آلي بطور ارگانيك با دنياي بيجان و معدني ارتباط و همبستگي دارد.
همبستگي انسان با طبيعت از طريق كار و توليد ثروت مادي صورت ميگيرد، اين رابطه بوسيله كار متأثر و دگرگون ميگردد.
انسانها در روند كار مواد مورد نياز خود را از دل طبيعت بيرون مي كشند. در جريان توليد مادي انسانها وارد روابط معيني ميشوند و روابط اقتصادي و توليدي مابين انسانها شكل مي گيرد كه روابط نوع اخير خود مبنا و پايه اي جهت ظهور روابط سياسي، حقوقي، اخلاقي و مذهبي در جامعه مي گردد.
همبستگي كلي و عمومي پديده ها يكي از خصوصيات ممتاز دنياي مادي است. براي درك كامل واقعيت هر پديده اي بايد تمام وجوه و روابط آن را دقيقاً مطالعه كرد. مطالعة جهان بمثابه يك مجموعه بهم پيوسته و واحد، بررسي همبستگي كلي و جهان شمول پديده ها يكي از وظايف عمدة فلسفه علمي است.
نظر به اينكه اشياء و پديده هاي جهان خارج متنوع و گوناگونند، روابط و همبستگي هاي آن نيز متنوع و گوناگون است. فلسفة علمي تمام همبستگي ها را بررسي نمي كند، بلكه فلسفة علمي كلي ترين روابط را كه بطور عام در كليه حوزه هاي هستي اعم از طبيعت بي جان، جاندار و جامعه بشري وجود دارد مورد مطالعه قرار مي دهد. قوانين و مقولات فلسفة علمي انعكاس اين همبستگي در معرفت و شعور انسانهاست.
شناخت همبستگي ها داراي اهميت عظيمي است، زيرا با درك و شناخت اين روابط و تأثيرات متقابل، انسانها قوانين دنياي عيني را در مي يابند. شناخت و درك اين قوانين شرط مسلم و ضروري براي فعاليت خلاقة انسانهاست.
وظيفة علوم كشف قوانين تكامل هستي و مسلح ساختن انسانها به اين قوانين ميباشد.

مفهوم فلسفي قانون
قوانين بيشماري در بخشهاي مختلف هستي عمل مي كنند. هستي داراي قوانين مربوط به تكامل مواد بي جان، جاندار، اجتماع و تفكر بشري است. مثلا به موجب قانون لاوازيه در فعل و انفعالات شيميائي جرم دو طرف فرمول ثابت است، و ما سعي مي كنيم خصوصيات فلسفي قانون را با تحليل قانون لاوازيه تشريح نمائيم. ناگفته پيداست چون قوانين رابطه و همبستگي هاي موجود مابين اشياء و پديده ها را منعكس ميسازند پس اولين خصيصه قانون عينيت آن است، چون واقعيت مادي واقعيتي عيني است و قانون بيان كنندة رابطه و همبستگيهاي واقعيات عيني هستند. پس انسان چه بخواهد و چه نخواهد عينيت قانون بر او تحميل ميشود و ناچار از قبول آن است.
دومين خصلت قانون فلسفي كليت و عام بودن آنست. به اين معني قانون رابطه معيني مابين دو جسم مشخصي نيست، بلكه قانون فلسفي رابطه اي است همگاني و كليه پديده هاي هستي بدون استثناء در پرتو اين قوانين دگرگون ميشوند.
مثلا كليه فعل و انفعالات شيمي معدني و آلي و شيمي حياتي بدون استثناء از قانون لاوازيه تبعيت مي كنند.
سومين صفت ممتاز قانون، ثبات و پايداري آنست. يعني هر بار آزمايش مربوط به آن تكرار شود نتيجة مشابه حاصل مي گردد. پس قانون را چنين تعريف مي كنيم:
قانون رابطه اي است عيني، عام و پايدار مابين پديده هاي مادي كه عمل آن هميشه يك رشته حوادث و تغييرات معيني را ببار مي آورد. پس با شناخت قوانين و شرايط عمل آنها انسانها مي توانند تغييرات معيني و مشخصي را در طبيعت و حيات اجتماعي ببار آورند و اين خصيصه قانون از نقطه نظر مبارزات اجتماعي و فعاليتهاي حزبي اهميت خاصي دارد.

اصول فلسفي چگونه بوجود مي آيند؟
هر علمي قوانين بخشي از هستي را بررسي مينمايد و قوانين هر بخش هستي حوزة محدودي از طبيعت بيكران را توجيه و تبيين مينمايد، پس قوانين علوم تخصصي براي توجيه عمومي هستي كافي نيستند. انسان به مدد ذهن خود قوانين بخشهاي مختلف هستي را با همديگر پيوند داده و فرضيات وسيعتري براي توجيه هستي بنا مي نهد، اين فرضيات وسيع را تئوري مينامند. تئوريهاي علمي يا اصول فلسفي صد در صد درست نيستند، چون امكان دارد در پيوند دادن قوانين مختلف بهم كه از طريق ذهن صورت مي گيرد لغزشهائي بوجود آيد، بعلاوه اين تئوريها صد در صد غلط هم نيستند، زيرا حداقل پايه هاي علمي اين تئوريها صحيح ميباشند. بنابراين اصول فلسفة علمي بر اساس آخرين اكتشافات علوم به توجيه هستي مي پردازد و با پيشرفت علوم اين اصول نيز دقيقتر و غني تر مي گردند و تصوير مقرون به واقع هستي را ارائه مينمايند. با ملاحظات فوق اصول اساسي فلسفة علمي را بررسي مينمائيم.

اصول اساسي فلسفة علمي
فلسفة علمي تئوري تكامل و همبستگي عمومي پديده هاست. مسئله مهم در تكامل منشاء و نيروي محركة آنست جواب اين سئوال بوسيلة اصل وحدت و مبارزة اضداد فراهم ميشود.
1-    اصل وحدت و مبارزة اضداد. وحدت و مبارزة اضداد هستة مركزي فلسفه علمي است.
اين اصل منشاء و علل حركت و تكامل خود بخودي دنياي مادي را توجيه مينمايد. شناخت اين اصل ديالكتيك در مورد طبيعت، اجتماع و تفكر، براي علم و فعاليتهاي عملي اهميت عظيمي دارد. تجزيه و تحليل وجوه متضاد واقعيت هاي عيني و افشاء ماهيت اضداد براي مطالعات علمي و مبارزات اجتماعي معاصر ضروري است.
قبل از ورود در بحث بايد ديد فلسفة علمي تضاد و مسئله وحدت اضداد را چگونه طرح و حل مينمايد.
الف - وحدت اضداد: همة ما يك آهن رباي معمولي را به كار برده ايم، از خصوصيات ويژة آن اينست كه داراي دو قطب شمال و جنوب است كه متقابلا مشروط و وابسته بهم هستند. هر چقدر سعي نمائيم نمي توانيم قطب هاي متضاد را از همديگر جدا سازيم. اگر آهن ربا را از وسط خرد نمائيم دو نيم حاصل هر كدام براي خود داراي قطب شمال و جنوب خواهند بود، اگر دو نيم حاصل را بازهم خرد كنيم و اين عمل خود را تا بينهايت ادامه دهيم هرگز نميتوانيم قطب شمال را از جنوب و بالعكس جدا سازيم.
پس وجوه اضداد و نيروهاي داخلي و ذاتي اشياء هستند كه متقابلا ضد همديگر بوده و در عين حال مستلزم يكديگرند. مشروط و مستلزم بودن اضداد بهمديگر، وحدت وجوه متضاد را تشكيل ميدهد.
تمام اشياء و پديده ها از وجوه متضاد تشكيل شده اند. ذرات هسته اي از وحدت متضاد صفات موجي و ذره اي تشكيل شده اند. خود اتم نيز واحد متضادي است. هستة اتم داراي بار الكتريكي مثبت و پوسته داراي بار الكتريكي منفي است. فعل و انفعالات شيميائي نيز از وحدت متضاد اتمها تشكيل ميشوند. (C1-   H+)
ارگانيزم زنده نيز داراي اضداد است، متابوليسم كه ذاتي موجود زنده است از دو عمل متضاد آسيميلاسيون و ديس آسيميلاسيون بوجود مي آيد.
علاوه بر اين موجود زنده داراي تضادهاي ديگري مانند وراثت و سازش پذيري است.
وراثت عبارت از خاصيت ارگانيسم براي حفظ و نگهداري صفات ارثي است، سازش پذيري عبارت از توانائي براي كسب صفات نو و سازش با شرايط جديد و متغير محيط ميباشد.
فعاليت و رشد فكري انسان نيز مركب از وحدت زوجهاي متضادي نظير: تحريك و پاسخ، تجزيه و تركيب . . . است. جوامع طبقاتي نيز مركب از طبقات اجتماعي متضادند.
بنابراين وجوه متضاد در اشياء و پديده ها يك اصل عام و جهان شمول است. در طبيعت پديده و شيئي كه عاري از تضادهاي دروني باشد وجود ندارد.
اضداد نه تنها متقابلا ضد همديگرند، بلكه وابسته و مشروط بهمديگر نيز هستند، وجوه متضاد با همديگر و در كنار هم در اشياء و پديده ها وجود دارند، يكي بدون ديگري قابل فهم نيست.
ديديم قطب هاي آهن ربا از همديگر جدائي ناپذيرند، روند جذب و دفع موجود زنده نيز از همديگر تفكيك ناپذير هستند، جذب بدون دفع و دفع بدون جذب نامفهوم است، اگر موجود زنده اي را از عمل جذب واداريم عمل دفع نيز از بين مي رود و موجود زنده حيات خود را مي بازد.
وجود جامعة فئوداليسم نيز بدون طبقات صاحبان اراضي و كشاورزان بدون زمين، امكان پذير نيست. طبقة كشاورز در وحدت با گروههاي روشنفكر و طلايه داران سرمايه داري طبقة زمين دار را از بين مي برد و بدين ترتيب طبقة كشاورز وابسته به زمين نيز نابود ميشود.
تضادها نسبت بهم متضادند، ولي نسبت به كل كه خود جزئي از آنند متضاد نيستند و از اين ميتوان فهميد نابودي يك وجه متضاد در پروسه هاي اجتماعي موجب نابودي وجه مقابل ميشود بدون اينكه كل نابود شود.
طبقات و گروههاي متخاصم اجتماعي در جريان مبارزات تاريخي از بين مي روند بدون اينكه اين زوالها لطمه اي به حيات جامعه بشري وارد سازد.
ب - مبارزة اضداد نيروي محركة تكامل است: بطوريكه فوقاً ديديم اشياء و پديده ها از وحدت اضداد تشكيل ميشوند. خصلت اين وحدت چيست؟ آيا در اين وحدت، اضداد همزيستي صلح آميز دارند و يا برعكس مابين آنها تضاد و مبارزه اي در مي گيرد؟ تكامل اشياء و پديده هاي گوناگون نشان ميدهد كه وجوه متضاد نمي توانند بطور مسالمت آميز در پديده ها زندگي كنند. خصوصيات متقابل و متضاد اضداد، ضرورتاً موجب درگيري مبارزه مابين وجوه متضاد ميگردد.
نو و كهنه، مستعمل و غير مستعمل، حمله و دفاع، جنگ و صلح، ظلم و عدالت، حق و باطل، تجزيه و تركيب بايد تصادم كنند. تضاد و مبارزة اضداد منشاء اصلي حركت و تكامل ماده و معرفت ميباشد.
شرط تحقق يك حركت سادة مكانيكي وجود دو نيروي متضاد عمل و عكس العمل است، پس اگر ساده ترين شكل حركت داراي تضاد است، عالي ترين اشكال حركت نيز به طريق اولي محتوي تضادند. تكامل مبارزة اضداد است، مبارزة وجوه متضاد مانند خود ماده مطلق، غير مشروط و ابدي است. بيان اينكه مبارزة اضداد نيروي محركه و موتور ماشين تكامل است، بهيچ وجه لطمه اي به وحدت اضداد وارد نميسازد. وحدت اضداد شرط ضروري مبارزة وجوه متضاد است، زيرا اين وحدت در جائي اتفاقي مي افتد كه وجوه متضاد در آنجا در اشياء و پديده ها وجود دارند. مبارزه فقط در شرايط تماس، برخورد، كنار هم بودن و وحدت امكان پذير است.
در مبارزة وجوه متضاد يك حالت تعادل نيز وجود دارد، اين بدان معني است كه در يك مرحله از پلة تكامل هيچ يك از وجوه متضاد بر ديگري غلبه و تسلط ندارد.
در هر حال، تعادل نيروهاي متضاد موقتي و گذران است، زيرا اگر اين تعادل غير مشروط، ابدي و هميشگي بود تكامل ابداً صورت نمي گرفت. مبارزة اضداد غير مشروط، ابدي و نيروي محركة تكامل است.
بيشتر فيلسوفان بورژوازي معاصر با قبول تعادل بمثابه امر غير مشروط و ابدي و انكار مبارزة اضداد، مغز و هستة مركزي فلسفة علمي را تحريف مي كنند. اين فيلسوفان چيز عمده را در تكامل، تعادل و سازش نيروهاي متضاد مي دانند.
فيلسوفان بورژوازي با اين شيوة برخورد با مسئله سعي دارند منافع متضاد طبقة كارگر و سرمايه دار را با همديگر آشتي داده و طبقة زحمتكش را از مبارزات اجتماعي خود جهت بر قراري عدالت اقتصادي - اجتماعي باز دارند. اما در واقع سازش طبقات متخاصم غير ممكن است، اين امر بوسيلة تاريخ و تكامل جامعة بشري به اثبات رسيده است.
بايد در نظر داشت مبارزة اضداد در بخشهاي مختلف هستي به شيوه هاي گوناگون جلوه گر ميشود. اين مبارزه در طبيعت بيجان بصورت تأثير متقابل نيروهاي جذب و دفع ظاهر ميشود. تأثير متقابل جذب و دفع مكانيكي، الكتريكي و نيروي هاي هسته اي نقش بزرگي را در ظهور هستة اتم، اتمها و ملكولها بازي مي كنند.
مبارزة اين اضداد بطوريكه تئوري مدرن جهان شناسي ميآموزد يكي از مهمترين منابع ظهور و متلاشي شدن سيستمهاي منظومه اي است.
تعادل مطلق مابين نيروهاي متضاد وجود ندارد، هميشه يك وجه متضاد بر وجه ديگر غلبه دارد، موقعيكه جذب بر دفع غالب است ماده و انرژي متراكم شده و ستاره هاي جديد ساخته ميشود، موقعيكه دفع بر جذب غلبه دارد ماده و انرژي پراكنده گشته و ستاره ها متلاشي مي گردند.
بنابراين ماده و انرژي بطور ابدي در جريان مبارزه و تأثير متقابل نيروهاي متضاد در حركتند.
جريانات متضاد آسيميلاسيون و ديس آسيميلاسيون ذاتي ارگانيسم زنده است، مبارزه و تأثير متقابل اين وجوه متضاد منشاء ويژه تكامل ماده زنده را تشكيل ميدهد.
مبارزة اين وجوه متضاد نميتواند در يك حالت تعادل مطلق باشد، بايد يكي از اين وجوه بر ديگري غالب باشد.
در يك ارگانيسم جوان همانند سازي بر وجه مقابل غلبه دارد و موجب رشد و تكامل ارگانيسم ميشود. موقعيكه جريان ديگر همانند سازي بر وجه مقابل غلبه يابد ارگانيسم پير ميشود و راه مرگ را مي پيمايد. در تمام ارگانيسم هاي زنده دو جريان نو و كهنه دائماً بر روي همديگر اثر متقابل دارند، اثر متقابل و تضاد اين دو جريان حيات را بوجود مي آورد. موقعيكه اين تضاد بپايان رسد حيات نابود ميشود.
تكامل اجتماعي نيز در اثر عمل وحدت و مبارزة اضداد صورت مي گيرد. تضاد در توليد مادي بخصوص تضاد مابين نيروهاي مولده و روابط توليدي در مبارزة خصمانه طبقات منعكس ميشود، اين مبارزه منتهي به انقلاب اجتماعي شده و بموجب آن نظام نوين جاي شكل كهنه را مي گيرد.
با توجه به مطالب فوق تمام اشياء و پديده ها داراي وجوه متضادند، پس اشياء و پديده ها وحدت اضداد را بوجود مي آورند، نه تنها اضداد در كنار همديگر هستند، بلكه بطور دائم در تضاد، تعارض و مبارزه بسر مي برند. مبارزة اضداد محتوي ذاتي و منشاء تكامل واقعيت است. چنين است ماهيت ديالكتيكي قانون وحدت و مبارزة اضداد.


انواع تضادها
1-    تضادهاي دروني و بيروني: فلسفة علمي قبل از همه تضادهاي داخلي و خارجي را از همديگر متمايز ميسازد. تأثير متقابل و مبارزة وجوه داخلي يك شيئي تضادهاي داخلي آن را تشكيل ميدهد، رابطة متضاد يك شيئي با محيط و اشياء محيط خود تضادهاي بيروني يا خارجي آن را بوجود مي آورد.
مخالفين فلسفة علمي نقش زوجهاي مختلف اضداد را در تكامل اشياء و پديده ها تحريف مينمايند. آنان نقش قاطع و تعيين كنندة  اضداد داخلي را بعنوان نيروي محركة تكامل پديده ها رد مينمايند و تكامل را مشروط و مربوط به اضداد خارجي ميدانند. از نظر اينان منشاء و محرك جوامع طبقاتي نه در مبارزة طبقات متخاصم بلكه در تضاد مابين اجتماع و طبيعت نهفته است.
مخالفين فلسفة علمي درك نمي كنند كه رابطة انسان با طبيعت و درجة تسلط بشر بر اجبارات طبيعي به روابط طبقاتي و خصلت نظام اجتماعي جامعه بستگي دارد.
تضادهاي دروني و بيروني ذاتي اشياء و پديده ها ميباشند، ولي تضادهاي دروني، تضادهاي داخل شيئي رل عمده، اساسي و تعيين كننده را در تكامل ايفا مينمايند.
تضادهاي دروني منشاء تكامل پديده هاست، و درست بهمين دليل است كه فلسفة علمي حركت را حركت خودي و داخل ماده ميداند و معتقد است كه نيروي محركة تكامل در اندرون اشياء و پديده هاي تكامل يابنده ميباشد.
تأثير متقابل خواص ذره اي و موجي ذرات اساسي، نيروهاي جاذبه و دافعه، همانند سازي و دگر همانند سازي و ساير خواص مادي كه قبلا آنها را بعنوان نيروي محركة تكامل بخشهاي گوناگون هستي شمرديم از خارج به ماده تحميل نميشود، بلكه برعكس اين نيروها و وجوه متضاد در درون ماده بوده و ذاتي آنند. منتها همانطور كه ماده متنوع است تضادها نيز متنوعند، هر بخش از هستي اضداد مخصوص بخود دارد.
اضداد داخلي منشاء تكاملند، زيرا اين تضادها وجوه و خصيصه هاي خود اشياء را معين مي كنند. اگر اضداد داخلي وجود نداشتند، اشياء بصورت فعلي نميتوانستند باشند.
تضادهاي خارجي مشروط و وابسته به اضداد داخلي ميباشند. مثلا تغييرات در شرايط محيط زندگي موجب تكامل ارگانيسم مي گردد، ولي سرانجام سرنوشت تكامل بوسيلة جذب و دفع ذاتي ارگانيسم زنده معين ميشود. در اثر جذب و دفع و تبادل مواد با خارج محيط متغير در موجود زنده نفوذ مي كند و تغييرات متناسب در آن بوجود مي آورد. موجود زنده بدون جذب و دفع يعني ماده بي جان و سرنوشت آن تابع قوانين ديگري است.
منشاء تكامل اجتماع نيز در خود اجتماع، در تضادهاي دروني و ذاتي آنست. مسير تكامل كشورها و نوع نظام اجتماعي آنها بستگي به چگونگي حل تضادهاي داخليشان دارد.
انقلاب اجتماعي از خارج به مردم تحميل نميشود. بلكه انقلاب اجتماعي نتيجة حل تضادهاي داخلي جامعه است. نمونه هائي بوده اند كه نظامهاي اجتماعي از خارج به مردم تحميل شده بودند، ولي اين رژيمها ديري نپائيد و از هم متلاشي گرديد.
اگر چه فلسفه علمي نيروي محركة تكامل را در اضداد داخل شيئي ميداند، ولي هرگز نقش اضداد خارجي را در تكامل ناديده نمي گيرد، اضداد خارجي در تكامل نقش هاي متنوعي دارند و اغلب اوقات اين اضداد براي تكامل ضرورت دارند.
اضداد خارجي آهنگ حركت و تكامل را تند و يا كند ميسازند و اشكال مختلفي به تكامل مي دهند، ولي بطور كلي اضداد خارجي قادر به تعيين مسير اصلي تكامل نبوده و ضمناً اين اضداد به اعتبار اضداد داخلي عمل مي كنند.
چون اضداد داخلي تكامل اشياء و پديده ها را تعيين مي كنند، درك صحيح اين اضداد از نقطه نظر مبارزات حزبي و اجتماعي ضرورت حياتي دارد. در عين حال فراموش كردن اضداد خارجي و كم بها دادن به آنها نيز در تكامل پديده ها خطاست، زيرا اضداد خارجي نيز در تكامل مؤثرند.

2-    تضادهاي آشتي ناپذير و تضادهاي آشتي پذير: وقتيكه صحبت از تضادهاي آشتي ناپذير و آشتي پذير بميان آيد بياد فنومنهاي اجتماعي مي افتيم.
در طبيعت نيز نوع معيني از آشتي ناپذيري مابين بعضي از انواع آميب ها، حيوانات شكاري و غير شكاري و مابين بعضي از نباتات وجود دارد، ولي اين اضداد را نبايد با اضداد آشتي ناپذير اجتماعي اشتباه كرد.
تضادهاي آشتي ناپذير، در درجة اول تضاد مابين طبقات اجتماعي است كه منافع آنان متقابلا و بطور آشتي ناپذيري ضد همديگرند.
مشخصات ويژه اين تضادها در آنست كه در چهارچوب نظام اجتماعي حامل آن قابل حل نيستند. هر قدر اين اضداد رشد نمايند، خصيصة آشتي ناپذيري اضداد، موجبات تصادم و برخورد طبقات اجتماعي را فراهم ميسازد. راه منحصر بفرد حل اين اضداد انقلاب اجتماعي ميباشد.
تضاد مابين سرمايه و كار عميق ترين و اساسي ترين تضاد جامعه سرمايه داري است، آشتي ناپذيري طبقات كارگر و سرمايه دار محصول شرايط عيني زندگي طبقات مذكور ميباشد.
سرمايه دار بر اثر مالكيت بر وسايل توليد، قسمت عمده توليد اجتماعي را بخود اختصاص ميدهد و از نوعي زندگي افسانه اي برخوردار است، كارگر كه فاقد هر گونه وسيله توليد است، اجباراً تن به مزدوري ميدهد و نيروي كار خود را به سرمايه دار ميفروشد و فقط سهم قليلي از توليد اجتماعي نصيب او مي گردد.
منافع سرمايه دار و كارگر متقابلا ضد همديگرند، در حاليكه سرمايه دار تلاش مي كند به حاكميت خويش ابديت بخشد، طبقة كارگر مي كوشد تا قيد و بند استثمار را بدور افكند، در نتيجه مبارزة حاد طبقاتي مابين اين دو طبقه درگير ميشود كه سرانجام انقلاب اجتماعي اين مبارزات طبقاتي را به پايان مي رساند، مبارزة طبقاتي و انقلاب اجتماعي شكل ويژة حل تضاد هاي آشتي ناپذير اجتماعي است.
تضادهاي آشتي پذير، تضادهائي هستند مابين طبقات و گروههائي از اجتماع كه منافع اساسي آنان با همديگر مطابقت دارد. اين تضادها بتدريج زوال مي يابند و براي حل آنان احتياج به انقلاب اجتماعي نميباشد. از اين نوع اضداد مي توان تضاد مابين كارمند جزء و عاليرتبه و تضاد مابين سرمايه داران بزرگ و كوچك و تضاد مابين كارگر و كشاورز را نام برد.
در جامعه سرمايه داري شهر روستا را نيز استثمار مي كند و تا حدودي كشاورزان نسبت به شهريان و از جمله كارگران خصومت مي ورزند. ولي اساسي ترين تضاد مابين كارگر و كشاورز در آنست كه كشاورز بعلت مالكيت جزئي ارضي داراي خصلت سازشكاري است و اين مهمترين تضاد كشاورز با طبقة كارگر است، ولي در جريان مبارزات اجتماعي طبقة كارگر اين تضاد زوال مي يابد و كشاورز نيز در صف مبارزين طبقة كارگر قرار مي گيرد و اين استنتاج را تاريخ به ثبوت رسانيده است.
پس منافع كارگران و كشاورزان در موارد جزئي با همديگر متضادند. ولي اين دو گروه عظيم اجتماعي اساساً داراي منافع مشتركي هستند، هر دو گروه بوسيله سرمايه دار استثمار ميشوند و هر دو گروه از استثمار بيرحمانه سرمايه دار رنج مي برند و براي رهائي از اين استثمار مبارزه مي كنند و منافع مشترك آنان در اينجاست.
وحدت منافع اساسي كارگر و كشاورز موجب ميشود كه اين دو گروه براي مبارزه با استثمار در صف واحدي قرار گيرند و بطور مشترك بر عليه خصم واحد عمل نمايند.

3-    تضادهاي اساسي و غير اساسي - اشياء و پديده ها داراي اضداد متعدد داخلي هستند، براي درك نقش زوجهاي متضاد داخلي در تكامل بايد تضاد اصلي و اساسي را از تضادهاي فرعي و غير اساسي تشخيص بدهيم.
تضاد اصلي، تضاديست كه در تكامل پديده رل قاطع و تعيين كننده ايفا مي كند و بر روي زوجهاي ديگر متضاد نيز مؤثر است.
تضاد اساسي فعل و انفعالات شيميائي تجزيه و تركيب و در ارگانيسم زنده جريان متضاد متابليسم ميباشد. تعيين تضاد اساسي در جامعه يكي از وظايف مهم علوم اجتماعي است، درك و كشف اين تضاد به احزاب مترقي و گروههاي پيشرو امكان ميدهد مسير واقعي تحولات را شناخته و فعاليتهاي عملي خود را بر اساس تسريع انجام تحولات پي ريزي نمايند.
در نظامهاي مختلف اجتماعي زوجهاي متعدد اضداد وجود دارد، مثلا در كشورهاي سرمايه داري تضاد مابين مالكيت خصوصي بر وسايل توليد و شكل اجتماعي توليد، تضاد مابين كار و سرمايه، تضاد مابين كشورهاي سرمايه داري در رقابت هاي اقتصادي و استعماري، تضاد مابين نظام سرمايه داري و نظام سوسياليستي ديده ميشود.
در ميان اينهمه اضداد كدام زوج متضاد اصلي و اساسي است؟
تضاد مابين نظام سوسياليستي و سرمايه داري اساسي ترين تضاد جامعه معاصر بشري است. اين تضاد در كشورهاي سرمايه داري بصورت مبارزة طبقة كارگر با سرمايه دار ظاهر ميشود. اين تضاد نمايشگر دو مشي و تمايل متضاد است. يكي مشي صلح، ترقي و بشر دوستي است كه بوسيله طبقة كارگر و همرزمان آن انعكاس مي يابد و ديگري مشي جنگ، ظلم و ارتجاع است كه امپرياليسم و ارتجاع مظهر آنست.
تضاد مابين سوسياليسم و سرمايه داري تأثير عظيمي در مسير تحولات تاريخ جهاني مي گذارد. اين تضاد به انضمام تضادهاي ديگر نظام سرمايه داري بر روي مبارزات طبقات پيشرو اين كشورها و مستعمرات تأثير گذاشته و به آن شدت و وسعت مي بخشد.
سيستم جهاني سرمايه داري بوسيلة تضادهاي لاينحل خود تجزيه مي گردد. آشتي ناپذيري كار و سرمايه، تضاد مابين مردم و انحصارات و ميليتاريسم دائم التزايد، تجزيه سيستم مستعمراتي و مهمتر از همه رشد سريع سوسياليسم سيستم جهاني امپرياليسم را تخريب و به ضعف روز افزون آن كمك مينمايد.
مابين تضادهاي اساسي و غير اساسي، داخلي و خارجي، آشتي پذير و آشتي ناپذير مرز و حد مشخصي وجود ندارد. در واقع اين اضداد با همديگر ارتباط جدائي ناپذير دارند، يكي بديگري تبديل ميشود و نقش هاي مختلفي را در تكامل ايفا مي كنند و درست بهمين دليل است كه بايد هر جفت يا زوج متضاد را بطور جداگانه مورد بررسي قرار داده و نقش و شرايط عمل و مبارزة آنان را در تكامل روشن نمود.
در هر پله اي از تكامل واقعيت رل عمده و تعيين كننده تكامل بعهدة تضادهاي داخلي است. در ميان زوج هاي اضداد داخلي آن زوجي تضاد اساسي است كه بيش از سايرين در تكامل واقعيت مؤثر است. اين تضادها ماهيت شيئي را نيز معين مي كنند.

اصل گذار از تغييرات تدريجي كلي به تغييرات كيفي
اصل گذار از تغييرات كمي تدريجي به تغييرات ناگهاني كيفي نشان ميدهد كه چگونه و در چه مسيري تكامل صورت مي گيرد و مكانيسم عمل چگونه است. براي درك ماهيت اين اصل بايد قبلا مقولات كميت و كيفيت مورد بررسي و تجزيه و تحليل قرار گيرند.
كميت و كيفيت چيستند؟ - انسان را اشياء بينهايت متنوع و گوناگون در بر گرفته و تمام اشياء در حالت دائم تكامل و دگرگوني بسر مي برند.
ما هرگز اشياء مختلف را با همديگر اشتباه نمي كنيم، بلكه برعكس آنها را از همديگر تشخيص ميدهيم، هر شيئي بوسيلة خواص ويژة خود از اشياء ديگر متمايز مي گردد. طلا را در نظر بگيريم، اين فلز داراي رنگ زرد است، دانستيم، ظرفيت حرارتي و نقطة جوش معيني داشته، و قابليت چكش خواري دارد، اين فلز در اسيدها و قلياها حل نميشود، در هوا اكسيده نشده و از نظر شيميائي عنصري خنثي است. تمام اين صفات با هم طلا را از ساير فلزات جدا ميسازد.
مجموعة صفاتي كه شيئي را آنچه كه هست مي كند، آنچه كه هر شيئي را از بينهايت اشياء ديگر مجزا ميسازد كيفيت آنست. هر شيئي كيفيت خاص خود دارد. كيفيت است كه به ما اجازه ميدهد تا اشياء را تعريف كرده و آنها را از همديگر مجزا سازيم.
براي مثال چه صفاتي ماده زنده را از مواد غير زنده متمايز ميسازد؟
قدرت تبادل متابليكي با محيط خارج، پاسخ انتخابي در مقابل تأثيرات خارجي و توليد مثل صفاتي هستند كه موجود زنده را از مواد بيجان جدا ميسازند. اينها و يك عده خواص ديگر كيفيت موجود زنده را تشكيل ميدهند.
پديده هاي اجتماعي نيز از نظر كيفي متفاوتند.
يك صفت شيئي و پديده را فقط از يك سو توصيف مي كند، در صورتيكه كيفيت ايده كلي از پديده به دست ميدهد. رنگ زرد، چكش خواري و ساير صفات طلا اگر بطور منفرد و جداگانه بكار روند صفت هستند، ولي اگر آنها را در مجموع در نظر بگيريم كيفيت طلا را بيان ميدارند.
هر شيئي و پديده علاوه بر كيفيت معين داراي كميت نيز هست. صفات كيفي شيئي را از اشياء ديگر جدا مي كند. در صورتيكه كميت درجة تكامل و شدت صفات ذاتي شيئي و اندازه و حجم آن را بيان مي دارد.
كميت صفات شيئي را با عدد و رقم بيان مي دارد، در نتيجه وقتي تكامل بصورت ارقام و اعداد درآمد مي توان تكاملها را با همديگر سنجيد و مقايسه كرد.
پديده هاي اجتماعي نيز داراي خصيصه كمي هستند. هر نظام اقتصادي - اجتماعي سطح يا درجة تكامل توليدي مطابق خود دارد، هر كشوري داراي مقدار معيني ظرفيت توليدي، نيروي كار، مواد معدني و منابع نيرو ميباشد.
كميت و كيفيت با همديگر رابطة جدائي ناپذير دارند و دو وجه يك واقعيت واحد را نشان ميدهند. در عين حال امتيازات و تفاوتهاي مهمي نيز در بين كيفيت و كميت وجود دارد، تغييرات در كيفيت موجب تغيير خود شيئي ميشود، در صورتيكه تغييرات كمي در يك حدود معين نمي تواند تغييرات قابل ملاحظه اي در شيئي ايجاد نمايد.
اگر مهمترين صفت كيفي مالكيت خصوصي نظام سرمايه داري نابود شود و مالكيت جمعي جاي آن را بگيرد نظام سرمايه داري نيز از بين مي رود.
اتحاد كميت و كيفيت را در اصطلاح فلسفي حد مي گويند. حد چهارچوبي است كه در داخلة آن شيئي بهمان صورتي كه هست باقي ميماند. اگر تغييرات شيئي از چهارچوب حد پا فراتر نهد منجر به تغيير خود شيئي مي گردد و آن را به شيئي ديگر با كيفيت جديد تبديل مي كند.
براي مثال حد الكل مايع مابين درجه حرارت Co 39-  و  Co78 سانتي گراد است.
الكل مايع در 39-  درجه سانتي گراد شروع به انجماد مي كند و در حرارت 78 درجة سانتي گراد الكل شروع به جوشيدن و تبخير مينمايد.
الكل مايع فقط در چهارچوب حد مذكور الكل است، هر گونه تغييري كه فراتر از حد مذكور بوقوع پيوندد منجر به تغيير كيفي الكل مايع مي گردد.
كميت و كيفيت ذاتي پديده هاي اجتماعي نيز ميباشد، زيربناي فني و مادي نظام صنعتي نوين نه تنها بوسيلة رشد بيسابقة توليد، بلكه بوسيلة ويژه گيهاي كيفي آن، الكتريفيكاسيون همه جانبه و كامل توليد، مكانيزاسيون آن، استفاده از منابع نيرو و انرژي، مواد خام . . . و همبستگي ارگانيك علم و عمل معين ميشود.
در حل مسائل تئوريك و عملي درك وحدت كميت و كيفيت و تغييراتي كه يكي بر روي ديگري اعمال مي كند ضرورت حياتي دارد.

گذار از تغييرات كمي تدريجي به تغييرات كيفي يك قانون تكاملي است
قبلا ديديم تغييرات كمي در يك حد و چهارچوب معين تغييرات قابل ملاحظه اي در شيئي و حالت آن ايجاد نمي كند ولي اگر تغييرات كمي از اين حد و چهارچوب فراتر رود، در حول نقاط عطف يك تغيير جزئي كمي، ضرورتاً به يك تغيير اساسي كيفي منجر مي گردد، كميت به كيفيت مبدل ميشود.
در جريان تكامل اختلاف كمي در اطراف يك نقطة معيني (گره) موجب عبور و گذار به تغييرات كيفي ميشود. گذار از تغييرات كمي به كيفي يكي از قوانين عام تكامل واقعيت عيني است. براي نشان دادن خصلت عمومي اين قانون، بايد نقش و وجود آن را در بخشهاي گوناگون هستي بررسي نمائيم.
فيزيك مدرن ثابت مي كند كه بعضي از ذرات اساسي اتم، مي توانند به ذرات ديگري كه داراي كيفيت جداگانه اي هستند تبديل گردد. جريان تبديل اين ذرات به كيفيت نو با تراكم معين كمي همراه است، اين استحاله موقعي اتفاق مي افتد كه ذرات داراي مقدار زيادي انرژي باشند.
تغييرات متعدد اجسام از حالتي به حالت ديگر ( از جامد به مايع و از مايع به گاز ) مظاهر گوناگون گذار تغييرات كمي به كيفي است. موقعيكه آب را تا 100 درجه حرارت گرم نمائيم به بخار تبديل ميشود. خواص بخار با خواص آب فرق دارد، آب نمكها را در خود حل مي كند، در صورتيكه بخار چنين خاصيتي ندارد.
قانون گذار از تغييرات كمي به تغييرات كيفي در فعل و انفعالات شيميائي نيز پر واضح است، قانون تناوبي مندليف نشان ميدهد كه كيفيت عناصر شيميائي با بار مثبت هستة اتمها ارتباط دارد. تا يك حد معين تغييرات كمي در بار هسته تغييرات كيفي ايجاد نمي كند، ولي اگر مقدار تغييرات كمي از حد معيني ولي خيلي جزئي بگذرد موجب تغيير آشكار كيفي شده و عنصر جديدي تشكيل ميشود.
اين پديده در عناصر راديو اكتيو روشن تر است، در تخريب اورانيوم، هر چقدر اين عنصر وزن اتمي و بار خود را از دست ميدهد بسوي يك عنصر جديد و كيفيت نو پيش مي رود.
شيمي علمي است كه تبدلات كيفي مواد را كه در اثر تغييرات كمي بوجود مي آيد مطالعه مي كند. يك ملكول اكسيژن داراي دو اتم است، اگر تحت شرايطي يك اتم ديگر به آن افزوده شود تبديل به ازن مي گردد. ازن ماده اي است كه از نظر كيفي با اكسيژن كاملا تفاوت دارد.
در دنياي زنده نيز تغييرات كمي منجر به تغييرات كيفي ميشود، مثلا تغيير شرايط مادي زندگي نباتات و حيوانات سرانجام موجب تغيير موجودات زنده و ظهور صفات نوين مطابق با شرايط محيط ميگردد، در اثر اين تغييرات كه در طول هزاران سال بوقوع مي پيوندد موجودات جديد نباتي و حيواني بوجود مي آيند.
گذار از تغييرات كمي به كيفي در تكامل اجتماع هم صادق است، در اثر رشد نيروهاي مولده و عمل آگاهانه انسانها نظامي فرو مي ريزد و نظام ديگر جاي آن را مي گيرد.
نه تنها تغييرات كمي موجب گذار به تغييرات كيفي نو ميشود، بلكه كيفيت نو نيز پس از پيدايش موجب افزايش كمي در پديده تكامل يابنده مي گردد. زيرا هر تغيير كيفي چهارچوب و حد تنگ گذشته پديده را فرو مي ريزد و چهارچوب وسيعتري را براي تغييرات آتي كمي فراهم ميسازد.
تغييرات اساسي و كيفي در نظام اجتماعي، متلاشي شدن سرمايه داري و پيدايش نظام نوين صنعتي موجب تغييرات اساسي در كميت هاي مختلف: افزايش حجم توليدات كشاورزي و صنعتي، رشد سريع اقتصاد و فرهنگ افزايش درآمد ملي، مزدها . . . مي گردد.
پس تغييرات كمي و كيفي مربوط و مشروط بهمند و بر روي همديگر تأثير متقابل و دو جانبه دارند.

وحدت پيوستگي و گسستگي در تكامل
تغييرات كمي، نسبتاً كند، پيوسته و تدريجي هستند، در صورتيكه تغييرات كيفي گسسته، سريع و جهش مانند ميباشند. بنابراين تكامل عبارت از دو مرحله كاملا متفاوت و در عين حال مشروط بهم: پيوستگي و گسستگي است.
پيوستگي در تكامل مرحلة تراكم كند و نامحسوس كمي است. پيوستگي در تكامل بر روي كيفيت تكامل يابنده اثر نمي گذارد، ولي در پديده و اشياء تغييرات كمي و جزئي و نامحسوس وارد مي كند، پس مرحلة پيوستگي افزايش و يا كاهش آنچه كه هست ميباشد.
گسستگي يا جهش مرحلة تغييرات اساسي و كيفي در پديده ميباشد، برخلاف تغييرات كند و پنهان كمي جهش مرحلة و يا لحظة تغييرات آشكار، و نسبتاً شديد و سريع در كيفيت پديده است، لحظه اي است كه در آن كيفيت كهنه به كيفيت نو تبديل ميشود.
اين نوع تغيير و تحول حتي موقعيكه تبديل كيفيت كهنه به نو صورت تدريجي دارد، نسبتاً سريع و تند است. جهش ها ممكن است در دنياي مادي نيز بوجود آيند، تشكيل ذرات اساسي از ذرات ديگر، تغيير در حالت و وضع ماده، توليد ماده جديد شيميائي، نوع جديد نباتي و حيواني، نظام نوين اجتماعي، هر كدام از اين حالات با تراكم معين كمي همراه است.
چون جهش ها موجب تخريب و نابودي كهنه و سبب توسعه و تكامل نو و مترقي هستند، بنابراين مطالعه جهش ها از نقطه نظر تكامل اهميت زيادي دارد. جهش ها بخصوص در روند تكامل اجتماعي، جائيكه گذار به كيفيت نو خصلت انقلاب اجتماعي كسب مي كند اهميت عظيمي دارد.
چون تكامل نتيجة وحدت و تأثير متقابل تغييرات كمي ( پيوستگي ) و تغييرات كيفي ( جهش ) ميباشد. لذا در فعاليتهاي عملي و تئوريكي بايد هر دوي آن ها را مورد مطالعه قرار داد.
اگر در روند تكامل واقعيت يكي از وجوه تكامل ( كمي و يا كيفي ) سهواً و يا به عمد فراموش شود چيزي جز سقوط در بستر متافيزيك نخواهد بود. متافيزيكي ها منكر تغييرات كيفي هستند و تكامل را تا حد تراكم نامحسوس تغييرات كمي تقليل مي دهند.
تئوري  Preformationدر بيولوژي نمودار درك نادرست تكامل ميباشد. بموجب اين تئوري خواص و نشانيهاي يك موجود زنده بالغ در جنين آن نيز وجود دارد. بدين ترتيب اين تئوري تكامل را تا حد تغييرات كمي تقليل داده و وقوع تغييرات كيفي را در تكامل نفي مي كند.
ايدئولوگهاي بورژوازي اين طرز تفكر متافيزيكي را براي تبيين پديده هاي اجتماعي نيز به كار مي برند، اينان تكامل اجتماعي را پيوستگي كامل، بدون وقوع جهش و تغييرات كيفي مي دانند، و با توسل به چنين استدلالي ضرورت انقلاب اجتماعي را انكار مي كنند.
تقليل روند تكامل تنها به تغييرات كيفي نيز خطا، يك جانبه و متافيزيكي است. تكامل تنها به مفهوم تغييرات كيفي و شكاف در پيوستگي نيست، از اين تئوري چنين بر مي آيد كه تكامل نتيجة كاتاستروف ميباشد كه در اثر بلاياي ناگهاني، اشكال كهنه به كلي از بين مي رود و اشكال نو كه هيچگونه رابطه اي با اشكال كهنه ندارند ظاهر ميشوند.
انكار تغييرات كيفي در تكامل، اساس تئوريكي آنارشيسم و خرده بورژوازي است كه يك مشي ضد علمي است.
آنارشيسم كار خلاق و طاقت فرساي احزاب مترقي را در تشكل و سازمان دادن توده ها جهت مبارزات اجتماعي مورد استهزاء قرار مي دهند. ترور و فعاليتهاي بي پروا كه مضر براي مبارزات سالم اجتماعي است از ويژگيهاي تاكتيك آنارشيستي است.
فلسفة علمي هوادار و مدافع تحليل عميق تغييرات كمي و كيفي و تأثير متقابل آنها در روند تكامل اجتماعي است. كميت و كيفيت ذاتي تمام پديده ها و اشياء هستند. كميت و كيفيت مشروط و وابستة همند، در روند تكامل تغييرات نامحسوس تدريجي و كمي منجر به تغييرات آشكار، اساسي و كيفي مي گردد. اين گذار هميشه شكل جهش بخود مي گيرد.
چنين است ماهيت قانون ديالكتيكي گذار از تغييرات تدريجي كمي به تغييرات سريع كيفي، جهش شكل كلي و اجتناب ناپذيري است كه بوسيلة آن تغييرات كمي منجر به تغييرات كيفي ميگردد. چون هستي محتوي اشياء و پديده هاي گوناگوني است، جهش ها نيز متنوعند.

اشكال گوناگون گذار از كيفيت كهنه به نو ( انواع جهش ها ):
خصوصيت ويژه جهش عبارت از يك برگشت اساسي و تند در تكامل و تشكيل كيفيت نو ميباشد. ولي در اشياء مختلف اين برگشت و گذار از كيفيت كهنه به نو، اشكال گوناگون به خود مي گيرد. شكل جهش نشان ميدهد كه انتقال از كيفيت كهنه به نو، چگونه و در چه مسيري، سريع، كامل، آني و يا تدريجي و آهسته صورت مي گيرد. بعضي از جهش ها تند و انفجاري بوده و كيفيت كهنه بطور آني و يك دفعه به كيفيت نو تبديل ميشود. جهش هاي ديگر تدريجي و آهسته هستند. در اين حالت كيفيت كهنه بطور آني و ناگهاني و بطور كامل به كيفيت نو مبدل نميشود، بلكه عناصر كيفيت كهنه بتدريج زوال مي يابد و جاي آنها را عناصر كيفيت نو با همان آهنگ زوال مي گيرند. جهشي از اين نوع، يعني تغييرات كيفي تدريجي را نبايد با تغييرات تدريجي كمي مخلوط كرد. زيرا جهشهاي تدريجي نيز خيلي سريع تر و تندتر از شديدترين تغييرات كمي است. بعلاوه تغييرات آهسته، كمي و تدريجي ماهيت شيئي را عوض نمي كنند، در صورتيكه هر جهشي ولو تدريجي تكان شديدي به تكامل وارد آورده، شيئي و پديده را عوض كرده و آن را به پديده اي با كيفيت نو مبدل ميسازد.
شكل جهش به چه چيز بستگي دارد؟ - قبل از همه شكل جهش به خصلت پديده تكامل يابنده بستگي دارد. هر پديده اي از راه مخصوص بخود به پديدة ديگر و نو مبدل ميشود. مثلا تبديل ذرات اساسي، به ذرات اساسي ديگر، شكل انفجاري بخود مي گيرد، به محض اينكه يك الكترون و پوزيترون با انرژي زياد با همديگر تصادم كنند، فوراً مشتعل ميشوند ( انفجار رخ ميدهد ) و اين نشانة تبديل ذرات اوليه به ذرات ديگر ( فوتون ) ميباشد. تبديل عناصر شيميائي به عناصر ديگر در اثر كاهش و يا افزايش بار در هستة اتم بصورت آني است.
در ارگانيسم زنده جهش خصلت تدريجي دارد، ظهور انواع جديد در ارتباط با محيط خارج صورت مي گيرد. محيط خارج بطور آهسته و تدريجي دگرگون ميشود. اين امر تا درجة زيادي عدم امكان ظهور آني انواع نباتي و حيواني را توجيه مي كند و نشان ميدهد كه انواع جديد در دورة تكامل طولاني پديدار مي گردند و در طي اين دورة طولاني موجود زنده خصوصيات نويني كه با شرايط جديد محيط منطبق است كسب مي كند و صفات قديمي و كهنه را كه ديگر با محيط جديد تطابق ندارند از دست مي دهد.
انسان نيز بطوريكه ميدانيم در يك دورة طولاني تكامل پديد آمده است. با خصلت تدريجي تكامل و پيدايش انسان، چنين برگشتي در تكامل بيولوژيكي بزرگترين جهش و نقطة عطف در تكامل حيات زنده ميباشد:
ظهور انسان آغاز و مبداء پيدايش جامعه بشري است.
شكل جهش به شرايط تكامل پديده نيز وابسته است، در موقع تخريب هستة مواد راديو اكتيو، هستة بعضي از عناصر شيميائي به هستة عناصر سبكتر تبديل مي گردد، در اين تبديل انرژي اتمي تبديل به انرژي حرارتي ميشود.
تبديل انرژي اتمي بسته به شرايط عمل ممكن است شكل انفجاري ( در بمب اتمي ) و يا شكل تدريجي ( راكتور اتمي ) بخود بگيرد.
در تكامل اجتماعي انتقال از كيفيت كهنه به نو ممكن است سريع، شديد و يا تدريجي و آهسته باشد.
بايد خصوصيات ويژه جهش را در همه حال مدنظر داشت، بدون درك خصوصيات ويژه جهش ها راه صحيح انتقال كيفيت كهنه را به نو نمي توان دريافت. مسئله اشكال مختلف انتقال از نظام صنعتي ميرنده به نظام صنعتي نوين در كشورهاي مختلف، مخصوصا در عصر حاضر از اهميت فوق العاده اي برخوردار است. گذار به نظام نوين صنعتي در تمام كشورها از طريق جهش ( انقلاب اجتماعي ) است، بدون انقلاب اجتماعي، بدون جهش كيفي گذار به نظام صنعتي نوين امكان پذير نيست. ولي راه واقعي كه در آن بايد انقلاب اجتماعي صورت بگيرد در هر كشور متفاوت و به درجة تكامل آن، نيرو و توان طبقات مترقي و اتحاديه هاي آن، سنن و آداب مردم، قدرت نيروهاي كهن و درجه مقاومت آن و بسياري از شرايط داخلي و خارجي بستگي دارد.

قانون نفي در نفي
قانون نفي در نفي جهت كلي و مسير تكامل واقعيت را نشان ميدهد. براي درك ماهيت و اهميت اين قانون قبل از همه بايد بدانيم كه نفي ديالكتيكي چيست و چه مقامي را در تكامل واقعيت بعهده دارد.

نفي ديالكتيكي و نقش آن در تكامل
زوال كهنه كه حيات خود را به پايان رسانيده و ظهور نو و مترقي دائماً در بخشهاي گوناگون هستي روي ميدهد. غلبه و پيروزي نو بر كهنه و ظهور نو از كهنه را نفي مينامند.
اصطلاح نفي اولين بار بوسيله هگل وارد ادبيات فلسفي گرديد. منتها هگل نفي را به معني ايده آليستي آن بكار برد. از نظر هگل نفي در اثر تكامل ايده و تفكر صورت مي گيرد. بنيانگذاران فلسفة علمي در حاليكه اصطلاح نفي را حفظ كردند، جامة ايده آليستي آن را دريده و آن را بطور علمي در تبيين تكامل بكار بردند. اينان نشان دادند كه نفي جزء ضروري تكامل واقعيت است. در هيچ بخشي از هستي تكامل صورت نمي گيرد، مگر اينكه اشكال كهنه نفي شوند.
تكامل قشر جامد و سطحي زميني، از مراحل متعدد ژئولوژيكي عبور كرده است، هر مرحلة جديد كه بر پايه و اساس مرحلة قبلي ظهور مي كند يك نوع معيني نفي كهنه را نشان ميدهد، در دنياي جانداران نيز انواع جديد گياهي و حيواني بر مأخذ اشكال كهنه ظهور كرده و در عين حال نفي اشكال كهنه را نشان ميدهد.
تاريخ اجتماع نيز مركب از زنجير نفي هاي سيستم هاي كهن بوسيلة اشكال نو ميباشد، نفي كمون اوليه بوسيله بردگي نفي بردگي بوسيله فئوداليسم.
نفي ذاتي دانش بشري نيز هست، هر تئوري جديد و مترقي از دل تئوريهاي كهنه بر مي آيد و آنها را نفي مي كند. نفي چيزي نيست كه از خارج وارد شيئي و يا پديده شده باشد، بلكه بر عكس نفي نتيجة حركت دروني خود شيئي و پديده است. اشياء و پديده ها داراي وجوه متضاد ميباشند و بر اساس مبارزة اضداد راه تكامل و دگرگوني خود را طي مينمايند. مبارزة اضداد داخلي موجب دگرگوني شيئي و پديده شده و گذار به كيفيت نو را ممكن ميسازد.
نفي، پيروزي نو بر كهنه، از طريق حل اضداد داخلي و نتيجة حركت خود بخودي پديده و شيئي ميباشد.

درك ديالكتيكي و متافيزيكي نفي
ديالكتيك و متافيزيك از دو راه متفاوت به مسئله نفي در تكامل مي نگرند. متافيزيكها با قبول نفي بعنوان نابودي كامل كهنه، تكامل واقعيت را تحريف مي كنند. يكعده از چپ گرايان با قبول نفي بعنوان نابودي كامل كهنه اظهار ميدارند هر نظام نوين اجتماعي بايد كليه ميراثهاي فرهنگي و هنري جامعه كهن را از بين ببرد و يك فرهنگ نوين كه كاملا با فرهنگ كهن مغايرت دارد بوجود آورند.
ولي بايد دانست تنها از طريق استفاده از ميراثهاي فرهنگي و هنري گذشته و بر اساس آن ميتوان با انتخاب عناصر و سنن مترقي فرهنگ كهن يك فرهنگ نوين و مترقي ببار آورد.
فلسفة علمي ماهيت واقعي نفي را بيان ميدارد. از نظر ديالكتيك نفي لحظه اي از تكامل، لحظه اي از همبستگي است كه كيفيت نو پس از پيدايش، خصوصيات و صفات ممتاز، مثبت و مترقي كيفيت كهنه را حفظ مي كند. پس از نظر ديالكتيك نو كهنه را كاملا نفي نمي كند، بلكه مهمترين صفات و خصال مترقي آن را حفظ كرده و اين صفات را باز هم بيشتر تكامل مي بخشد.
بنابراين موقعيكه ارگانيزمهاي عالي، اشكال پست را نفي مي كنند آنها خصوصيات ذاتي ساختمان سلولي پست خاصيت انعكاس انتخابي و ساير خصوصيات مهم را حفظ مي كنند.
يك نظام جديد اجتماعي كه نظام كهنه را نفي مي كند، نيروهاي مولده و فرآورده هاي علمي و تكنيكي و فرهنگ آن را حفظ مي كند. همبستگي كهنه و نو در دانش نيز وجود دارد. بنابراين شناخت توالي و همبستگي كهنه و نو در تكامل از ويژگيهاي درك ديالكتيكي نفي ميباشد. از سوئي ديگر نو كاملا جاي كهنه را نمي گيرد، بلكه بعضي از عناصر و وجوه مترقي كهنه را حفظ كرده و اين عناصر و وجوه مترقي را تغيير شكل داده و آنها را مطابق با ماهيت خود ميسازد.
بدين ترتيب در جريان تكامل، نابودي كهنه و ظهور نو بعضي از صفات و خصال اشكال كهنه در مراحل بعدي تكامل و در اشكال نو تكرار ميشود، ولي اين تكرار برگشت كامل به گذشته نيست، بلكه اين تكرار مبين قرابت صوري اشكال نو و كهنه ميباشد.

ماهيت مترقي تكامل
بطوريكه در سطور فوق اشاره شد در اثر عمل نفي اضداد حل ميشوند، كهنه نابود ميشود و نو جاي آن را ميگيرد. ولي آيا اين عمل تكامل را به پايان مي رساند؟
نخير، ظهور نو موجب وقفه و ايست در تكامل نيست، هر چيز نو براي هميشه نو باقي نميماند، موقعيكه واقعيت نوين تكامل، رشد و دگرگوني مي يابد، شرايط براي ظهور شيئي نوتر و مترقي تر فراهم ميشود. در لحظه ايكه اين شرايط ميرسند دوباره نفي رخ مي دهد، اينست نفي در نفي، نفي چيزيكه خود سابقاً بر كهنه پيروز شده بود. اين جريان عوض شدن نو با پديده اي نوتر ميباشد. نتيجة نفي دوم نيز نفي ميشود.
تكامل يعني زنجير بي پايان نفي ها، جانشيني بي پايان و يا پيروزي بي پايان نو بر كهنه ميباشد.
چون هر مرحلة بالائي در زنجير تكامل عناصر متروك و كهنة مراحل پائين را نفي مي كند و آنچه را كه باقي ميماند، آن را در خود جذب كرده و فزوني مي بخشد، لذا تكامل خصلت ترقي و پيش رونده بخود مي گيرد.
ترقي جهت كلي تكامل واقعيت است، ترقي در تمام بخشهاي هستي بوقوع مي پيوندد.
منظومه هاي كيهاني و از جمله منظومة شمسي از تكامل مادة گازي شكل اوليه كه در فضا پراكنده بوده است، بوجود آمده اند. در جريان تكامل طبيعت اين مواد بيش از پيش پيچيده گرديدند و در نتيجه ماده زنده نيز از تكامل بعدي آن پديدار شد.
موجود زنده نيز از پست به عالي و از ساده به كمپلكس تكامل يافت، نتيجة اين تكامل منتهي به ظهور انسان و جامعة انساني گرديد. با ظهور انسان جريان تكامل اجتماعي آغاز گرديد.
يكي ديگر از خصوصيات تكامل واقعيت اينست كه سرعت تكامل در هر مرحله نسبت به مراحل ماقبل خود افزونتر مي گردد.
براي مثال از ظهور انسان نزديك به يك ميليون سال مي گذرد، در صورتيكه عمر ظهور جامعة انساني بيش از چند ده هزار سال نيست. اين امر نشان ميدهد كه سرعت تكامل انسان در مقام مقايسه با سرعت تكامل جامعة بشري خيلي كند و آهسته بوده است. سرعت تكامل مواد بيجان در مقام مقايسه با تكامل انسان باز هم كندتر ميباشد، ميليونها سال طول كشيد تا از تكامل طبيعت بي جان موجود جاندار و سپس انسان بوجود آمد.

خصلت مارپيچي تكامل
ترقي يكي از خصال عمدة تكامل است، ولي همة خصال آن نيست.
فلسفة علمي تكامل را بصورت حركت در روي خط مستقيم نمي داند. بلكه فلسفة علمي تكامل را جريان بينهايت پيچيده و مارپيچي مي داند كه با تكرار معين مراحل گذشته و برگشت معين به آنچه كه قبلا بود همراه است. ولي تكامل گذشته را عيناً تكرار نمي كند، بلكه آن را بصورت ديگر و در مأخذ بالاتر (نفي در نفي) تكرار مينمايد، اگر اغراق آميز نباشد تكامل پيچي است و نه بصورت خط مستقيم.
خصوصيت پيچي تكامل را در بخشهاي گوناگون هستي مي توان مشاهده كرد.
جدول تناوبي مندليف شايد بارزترين مظهر اين قانون در ماده مرده و بي جان باشد. در سيستم تناوبي مندليف عناصر شيميائي بر اساس مقدار بار مثبت هستة اتم دسته بندي ميشوند. اين دسته ها و سريها پريودهائي تشكيل ميدهند كه در آن ميتوان تكرار خواص معيني را پس از پايان هر پريود مشاهده كرد.
پريود دوم را در نظر مي گيريم كه با ليتيوم آغاز ميشود. لي تيوم عنصري است با مشخصات قطعي فلزي و يك عنصر قليائي است. هر قدر بار هستة عناصر پريودي كه با لي تيوم آغاز ميشود زيادتر مي گردد، خواص مشخصه فلزي نابود ميشود و خواص عناصر غير فلزي بتدريج ظاهر مي گردد. در پايان پريود عنصر شبه فلزي فلور و گاز خنثي نئون قرار دارد. پريود سوم دوباره با يك فلز قليائي ( سديم ) آغاز شده و به يك عنصر غير فلزي كلر و گاز خنثي آرگون منتهي ميشود. اين جريان در پريودهاي بعدي نيز تكرار ميشود. يعني خواص فلزي بوسيلة خواص غير فلزي نفي مي گردد و در پريود بعدي خواص غير فلزي بوسيلة خواص فلزي نفي مي گردد، يعني نوعي برگشت به مبداء، يا نفي در نفي رخ ميدهد. تكرار خواص در انتروالهاي افزايش يابنده ( دو عنصر در پريود اول هشت عنصر در پريود دوم . . . ) و در هر مرحله اي بر اساس كيفي متفاوتي رخ ميدهد، عناصر هر پريود جديد بار هسته اي بيشتر و ساختمان پيچيده تري پيدا مي كنند.
در جهان زنده نيز تكامل در روي مارپيچ سير مي كند. مثلا از يك دانه كه در شرايط مساعد كشت شود، ساقه بيرون مي آيد. ظهور ساقه نفي دانه است. سپس خوشة حامل دانه هاي جديد بر روي ساقه ظاهر ميشود و سرانجام دانه هاي جديد موجب نفي ساقه مي گردد و اين همان عمل نفي در نفي است. در اين روند نيز نوعي برگشت به ابتدا و كهنه يعني دانة گندم وجود دارد، ولي دانه هاي حاصله هم از نظر كمي و هم از نظر كيفي بر دانة اوليه برتري دارند.
در اينجا نيز تكامل شكل مارپيچ بخود مي گيرد، دانه مي كاريم و دانه برداشت مي كنيم. ولي كميت و كيفيت دانه هاي حاصله با دانة اوليه متفاوت است. پس تكامل رجعت به گذشته و تكرار كامل كهنه نيست، بلكه بعضي از صفات مترقي و مثبت كهنه در مراحل آتي تكامل بنوعي تكرار مي گردد و از اين طريق اشياء و پديده ها در پروسة تكامل ارتباط خود را با اشكال كهنه به نحوي حفظ مي كنند.
سير تكامل در حيات اجتماعي نيز شكل مارپيچي دارد. نظام اشتراكي اوليه، اولين نظام اجتماعي بود، در اين نظام مالكيت بر وسايل توليد جمعي و جامعه فاقد طبقات اجتماعي متخاصم بود. در اثر توسعه و دگرگوني نظام اشتراكي اوليه ضرورت تلاشي آن فراهم گرديد و نظام برده داري جايگزين آن شد. برده داري ضرورتاً جاي خود را به فئوداليسم و نظام اخير جاي خود را به سرمايه داري و سرمايه داري جاي خود را به نظام سوسياليستي داد و دوباره مالكيت جمعي بر وسايل توليد استقرار يافت و طبقات متخاصم اجتماعي زوال يافتند. اين نيز نوعي نفي در نفي و برگشت به گذشته است، ولي امكانات مادي و فرهنگي سوسياليسم، بهيچ وجه با كمبودها و نارسائيهاي نظام اشتراكي اوليه قابل قياس نيست.
پس تأكيد مي كنيم تكرار صفات و مراحل گذشته به معني برگشت حقيقي و كامل به كهنه نيست، بلكه عبارت از پيدايش نويي است كه فقط با شكل كهنه تشابه صوري و فيزيكي دارد و بوسيلة ماهيت دروني خود اساساً با آن متفاوت است.
سديم كه آغاز پريود سوم جدول تناوبي مندليف است مانند لي تيوم به گروه فلزات قليائي تعلق دارد، ولي ساختمان سديم و خواص ويژة آن به مراتب پيچيده تر از آن لي تيوم است. مالكيت جمعي بر وسايل توليد در نظام سوسياليستي از نظر معني با مالكيت اشتراكي اوليه يكي است، ولي نظام سوسياليستي داراي مأخذ فني و مادي و معنوي كاملا در كيفيت ديگري است كه بهيچ وجه با نظام اشتراكي اوليه قابل قياس نيست. بنابراين تكامل از ميان نفي كهنه بوسيلة نو مي گذرد نو خواص مثبت و مفيد كهنه را حراست كرده و آن را باز هم بيشتر تكامل مي بخشد، بدين ترتيب تكامل خصلت مترقي و پيش رونده براي خود كسب مي كند. از سوئي ديگر تكامل واقعيت در روي مارپيچ صورت مي گيرد، كه در مراحل بالاي تكامل بعضي وجوه و خصوصيات مراحل پائين از راهي مخصوص در آن تكرار مي شود. چنين است ماهيت علمي قانون نفي در نفي.

واژه نامه
ميليتاريسم: عبارتست از سياست دول سرمايه داري داير بر تحكيم و تقويت مداوم نيروهاي نظامي، استفاده از نيروي نظامي در امور سياسي و تدارك جنگهاي اشغالگرانه كه در عمل منجر به استقرار سيطرة ارتجاعي ترين و متجاوزترين عناصر سرمايه داري انحصاري بر حيات اجتماعي و سياسي كشور مي شود.
آگنوستيسيسم: فلسفه سومي ( غير از ايده آليسم و ماترياليسم ) كه كوشش در راه شناخت واقعي اشياء و پديده ها را بيهوده مي داند و قابل شناخت بودن جهان را منكر مي باشد.
كراكتر: شخصيت، صفت اختصاصي
فنومن: پديده، حادثه
الكتريفيكاسيون: برقي كردن
مكانيزاسيون: ماشيني ساختن
آسيميلاسيون: جذب و تحليل
ديس آسيميلاسيون: دفع
كاتاستروف: بلاي ناگهاني و بزرگ
آنارشيسم: هرج و مرج طلبي
ژئولوژي: زمين شناسي
سيبرنتيك: از نظر علمي سيبرنتيك دانشي است كه از دستگاههاي خود تنظيم كننده گفتگو مي كند و با مفاهيم هدايت و تنظيم مناسبت مستقيم دارد.
پوزيتيويست: اهل فلسفه مثبته ( مثبت گرا )
ماكروسكوپي: درشت بيني


ê         اثر : و . ا . لنين
ê         ترجمة : م . ع . پ
ê         نشر سترگ - تبريز

ê         چاپ اول بهار 58
بازتايپ و تكثير: شورشگر
تاريخ بازتايپ: 10/11/1388
                                                               30.01.2010        

حق چاپ محفوظ

آمار مشاهده کننده ها

پر بیننده ترین ها