تئـــــوری و پراتـــــیک انـــــقلابی

عکس من
"ما به شکل گروه فشرده ی کوچکی در راهی پر از پرتگاه و دشوار دست یکدیگر را محکم گرفته و به پیش می رویم. دشمنان از هر طرف ما را در محاصره گرفته اند و تقریباً همیشه باید از زیر آتش آنها بگذریم. اتحاد ما بنابر تصمیم آزادانه ی ما است. تصمیمی که همانا برای آن گرفته ایم که با دشمنان پیکار کنیم و در منجلاب مجاورمان در نغلطیم که سکنه اش از همان آغاز ما را به علت این که به صورت دسته ای خاصی مجزا شده نه طریق مصالحه بلکه طریق مبارزه را بر گزیده ایم، سرزنش نمود اند.(...)! بلی، آقایان، شما آزادید ...هر کجا...دلتان می خواهد بروید ولو آنکه منجلاب باشد؛ ما معتقدیم که جای حقیقی شما هم همان منجلاب است و برای نقل مکان شما به آنجا حاضریم در حدود توانائی خود کمک نمائیم. ولی در این صورت اقلاً دست از ما بر دارید و به ما نچسبید و کلمه ی بزرگ آزادی را ملوث نکنید. زیرا که آخر ما هم "آزادیم" هر کجا می خواهیم برویم و آزادیم نه فقط علیه منجلاب بلکه با هر کس هم که راه را به سوی منجلاب کج می کند، مبارزه نمائیم!"(چه باید کرد؟)- لنین

۱۳۹۰ آذر ۸, سه‌شنبه

در باره پراتیک


رابطه شناخت و پراتیک٬ دانستن و عمل کردن
ماتریالیسم پیش از مارکس مسئله شناخت را جدا از خصلت اجتماعی انسان و تکامل تاریخی بشریت ملاحظه میکرد و از اینرو نمیتوانست وابستگی شناخت را به پراتیک اجتماعی، یعنی وابستگی شناخت را به تولید و مبارزه طبقاتی درک کند.

مارکسیستها قبل از هر چیز بر این عقیده اند که فعالیت تولیدی بشر اساسی ترین فعالیت عملی و تعین کننده هر نوع فعالیت دیگر اوست. شناخت انسانها بطور عمده به فعالیت آنها در تولید مادی وابسته است؛ درجریان این فعالیت تولیدی انسانها رفته رفته پدیده های طبیعت، خواص و قانونمندیهای طبیعت و مناسبات میان انسان و طبیعت را درک میکنند؛ آنها در عین حال از طریق فعالیت تولیدی خود بتدریج و باندازه های گوناگون روابط معین بین انسانها را میشناسند. هیچیک از این معلومات نمیتواند جدا از فعالیت تولیدی کسب شود. در جامعه ی بدون طبقه هر فرد بمثابه عضوی از این جامعه با سایر اعضای جامعه تشریک مساعی میکند، با آنها مناسبات تولیدی معینی بر قرار میسازد و به فعالیت تولیدی در جهت حل مسایل زندگی مادی انسانها میپردازد. در تمام جوامع طبقاتی اعضای طبقات مختلف جامعه نیز به اشکال گوناگون با یکدیگر مناسبات تولیدی معینی بر قرار میسازند و به فعالیت تولیدی در جهت حل مسایل زندگی مادی انسانها میپردازند. این است سر چشمه اصلی تکامل شناخت بشر.

 پراتیک اجتماعی انسان فقط به فعالیت تولیدی محدود نمیشود، بلکه دارای اشکال متعدد دیگری نیز میباشد : مبارزه طبقاتی، زندگی سیاسی، فعالیت علمی و هنری – در یک کلام، انسان بمثابه یک موجود اجتماعی در کلیه شئون زندگی عملی جامعه شرکت میکند. از اینرو انسان نه فقط در زندگی مادی بلکه در زندگی سیاسی و فرهنگی (که با زندگی مادی پیوند نزدیک دارد) نیز به اندازه های گوناگون بدرک مناسبات مختلف بین انسانها دست می یابد.  در بین این انواع پراتیک اجتماعی، بویژه مبارزه طبقاتی در اشکال گوناگونش بر تکامل شناخت انسان عمیقاً تاثیر میگذارد. در جامعه طبقاتی هر فرد بمثابه عضوی از یک طبقه معین زندگی میکند و هیچ فکر و اندیشه ای نیست که بر آن مهر طبقاتی نخورده باشد.

 مارکسیستها بر آنند که فعالیت تولیدی جامعه انسانی قدم بقدم از یک سطح دانی بیک سطح عالی تکامل می یابد، و بدین سبب شناخت بشر نیز، چه درباره طبیعت و چه درباره جامعه، قدم به قدم از یک سطح دانی بیک سطح عالی، یعنی از سطح به عمق و از یکجانبه به چند جانبه  رشد می یابد. در طول یک دوره تاریخی بسیار طولانی، بشر تاریخ جامعه را فقط بطور یکجانبه میتوانست درک کند، زیرا که از یکسو تعصب مغرضانه طبقات استثمارگر پیوسته موجب تحریف تاریخ جامعه میگردید و از سوی دیگر حجم نازل تولید افق دید انسان را محدود میساخت. تنها زمانیکه پرولتاریا ی مدرن همراه با نیروهای عظیم مولده – صنایع  بزرگ – پا بعرصه وجود گذاشت، بشر توانست درکی همه جانبه و تاریخی از تکامل تاریخ جامعه بیابد و شناخت خود را از جامعه به علم مبدل سازد. این علم مارکسیسم است.

مارکسیستها بر آنند که فقط پراتیک اجتماعی انسان معیار درستی شناخت او از دنیای خارجی محسوب میگردد. وضع واقعی چنین است : صحت شناخت انسان تنها زمانی ثابت میشود که انسان در پروسه پراتیک اجتماعی (تولید مادی، مبارزه طبقاتی و آزمونهای علمی) به نتایج پیش بینی شده دست یابد.اگر انسان بخواهد در کار خود موفقیت حاصل کند، یعنی به نتایج پیش بینی شده دست یابد، باید حتماً ایده های خود را با قانونمندیهای دنیای خارجی عینی منطبق سازد؛ اگر این ایده ها با قانونمندیهای دنیای خارجی عینی منطبق نگردند انسان در پراتیک با شکست مواجه خواهد شد. انسان پس از مواجه شدن با شکست درس میگیرد، ایده های خود را برای انطباق با قانونمندیهای دنیای خارجی تصحیح میکند و بدینسان میتواند شکست را به پیروزی بدل سازد؛ این حقیقت درضرب المثلهای "شکست مادر پیروزیست" و"ضرر آدمی را عاقل میکند" مصداق می یابد. تئوری شناخت ماتریالیسم دیالکتیک، پراتیک را در درجه اول قرار میدهد و بر این نظر است که شناخت بشر بهیچوجه نمیتواند از پراتیک مجزا گردد، و کلیه تئوریهای نادرست را که اهمیت پراتیک را نفی و شناخت را از پراتیک جدا میکنند، رد مینماید. لنین میگوید : "پراتیک بالاتر از شناخت (تئوریک) است، زیرا نه فقط دارای ارزش عام است، بلکه ارزش واقعیت بلاواسطه را نیز دارا میباشد" (1) فلسفه مارکسیستی، ماتریالیسم دیالکتیک، دارای دو ویژه گی کاملا بارز است : ویژه گی اول، خصلت طبقاتی آنست ـ این فلسفه به صراحت اعلام می دارد که ماتریالیسم دیالکتیک در خدمت پرولتاریاست؛ ویژه گی دوم، خصلت پراتیک آنست – این فلسفه تاکید میکند که تئوری وابسته به پراتیک است، پراتیک پایه و اساس تئوری را میسازد، و تئوری به نوبه خود به پراتیک خدمت مینماید. اینکه آیا یک شناخت یا تئوری با حقیقت وفق میدهد،بوسیله احساس ذهنی معین نمیشود، بلکه توسط نتایج عینی پراتیک اجتماعی معلوم میگردد. معیار سنجش حقیقت فقط میتواند پراتیک اجتماعی باشد. نظر پراتیک اولین و اساسی ترین نظر تئوری شناخت ماتریالیسم دیالکتیک است. ( 2 )

پس بالاخره شناخت بشر از پراتیک چگونه حاصل میشود و این شناخت بنوبه خود چگونه به پراتیک خدمت میکند برای درک این موضوع کافی است که به پروسه تکامل شناخت نظر بیافکنیم.

انسان در پروسه پراتیک در نظر اول فقط ظواهر و جوانب جداگانه و روابط خارجی اشیاء و پدیده های گوناگون را می بیند. فی المثل گروهی برای یک سفر تحقیقی از خارج به ین ان می آیند، در یکی دو روز اول موقعیت جغرافیائی شهر، خیابان و خانه ها را می بینند، با مردم بسیاری تماس پیدا میکنند، در ضیافتها، جلسات شبانه و میتینگها ی توده ای شرکت میجویند، صحبتهای گوناگون میشنوند و اسناد مختلف را مطالعه میکنند، همه اینها ظواهر و جوانب جداگانه اشیاء و روابط خارجی اشیاء و پدیده ها هستند. این مرحله از پروسه شناخت را مرحله شناخت حسی، یعنی مرحله احساسها و تصورات مینامند. بسخن دیگر این اشیاء و پدیده های جدا گانه در ین ان بر ارگانهای حسی اعضای هیئت تحقیقی اثر میگذارد، در آنها احساسهای معینی را بر میانگیزند و بدین ترتیب در مغز آنها یک سلسله تصورات و یک رابطه خارجی تقریبی بین این تصورات بوجود میآورند. این اولین مرحله شناخت است. در این مرحله انسان هنوز قادر به ساختن مفاهیم عمیق و یا اخذ نتایج منطقی نیست.

ادامه پراتیک اجتماعی باعث میگردد که اشیاء و پدیده هائی که در جریان پراتیک در انسان ایجاد احساس و تصور میکنند، بدفعات تکرار شوند؛ سپس در مغز انسان تغییری ناگهانی ( یعنی جهشی ) در پروسه شناخت بوجود میآید – مفاهیم ساخته میشوند. مفاهیم دیگر ظواهر، جوانب جداگانه و روابط خارجی اشیاء و پدیده ها نیستند، بلکه ماهیت و بطن، مجموع و بالاخره روابط درونی اشیاء و پدیده ها را دربر میگیرند، بین مفهوم و احساس نه فقط از نظر کمی بلکه از نظر کیفی نیز تفاوت هست. چناچه در این جهت پیشرفت بیشتری گردد و متد قضاوتی و نتیجه گیری بکار رود، سرانجام میتوان به اخذ نتایج منطقی توفیق یافت. اصطلاح "ابروان خود را در هم کشید تا در مغزتان ایده ای ایجاد گردد" در«داستان سه امپراتور» و یا "بگذار کمی فکر کنم" در صحبت روزمره بدین معنی است که انسان در مغزش با مفاهیم کار میکند تا بتواند حکم صادر کند و نتیجه گیری نماید. این دومین مرحله شناخت است.اعضای هیئت تحقیقی پس از جمع آوری مفروضات مختلف و "تفکر و تامل" در آنها قادر به صدور چنین حکمی خواهند شد : "حزب کمونیست در سیاست جبهه متحد ملی ضد ژاپنی خود پیگیر، صمیمی و صادق است" ؛ و پس از آنکه چنین حکمی صادر نمودند، هرگاه در امر وحدت و نجات میهن نیز صادق باشند، میتوانند گامی فراتر نهند و به نتیجه زیر برسند : "جبهه متحد ملی ضد ژاپنی میتواند پیروز شود."این مرحله مفاهیم، احکام و نتیجه گیریها در سراسر پروسه شناخت انسان از یک شیئی یا پدیده مرحله مهمتری را تشکیل میدهد ؛ این مرحله شناخت تعقلی است. وظیفه واقعی  شناخت این است که از احساس به تفکر برسد، بآنجا برسد که پله به پله از تضاد های درونی اشیاء و پدیده های عینی، از قانونمندیهای آنها، از رابطه درونی بین این و آن پروسه آگاهی یابد، بعبارت دیگر به شناخت منطقی برسد. تکرار میکنیم : وجه تمایز شناخت منطقی از شناخت حسی در این است که شناخت حسی جوانب جداگانه، ظواهر و رابطه خارجی اشیاء و پدیده ها را شامل میشود، حال آنکه شناخت منطقی قدم بزرگی به پیش بر میدارد و به مجموع و ماهیت اشیاء و پدیده ها و روابط درونی بین آنها، به کشف تضادهای درونی محیط میرسد و بنابر این میتواند بر تکامل محیط در مجموع آن، در روابط درونی تمام جوانب آن تسلط یابد.

این تئوری ماتریالیستی – دیالکتیکی پروسه تکامل شناخت که بر اساس پراتیک مبتنی است و از سطح به عمق نفوذ میکند، تا قبل از پیدایش مارکسیسم از طرف هیچکسی بیان نیافته بود. اولین بار ماتریالیسم مارکسیستی این مسئله را بطور صحیح حل کرد و بطور ماتریالیستی و دیالکتیکی حرکت تعمیق شناخت را نشان داد و معلوم نمود که چگونه انسان بمثابه یک موجود اجتماعی طی پراتیک پیچیده تولید و مبارزه طبقاتی که دائماً در حال تکرار است، از شناخت حسی بسوی شناخت منطقی حرکت میکند. لنین میگوید : "تجرید ماده و قانون طبیعت، تجرید ارزش و غیره، خلاصه همه تجریدات علمی (صحیح و جدی، نه پوچ و بیمعنی) طبیعت را ژرفتر درستتر و کاملتر بازتاب میکنند،(3) مارکسیسم – لنینیسم معتقد است که صفت مشخصه دو مرحله پروسه شناخت در این است که شناخت در مرحله پائین تر بمثابه شناخت حسی و در مرحله بالاتر بمثابه شناخت منطقی تظاهرمیکند؛ معذالک این هر دو مرحله، مراحل مختلف پروسه واحد شناخت را تشکیل میدهند. حسی و تعقلی خصلتاً با یکدیگر فرق میکنند، ولی از هم جدا نیستند، بلکه بر اساس پراتیک بیک واحد کل تبدیل میشوند. پراتیک ما ثابت میکند : آنچه که بطور حسی برداشت میشود، نمیتواند بلافاصله از طرف ما مفهوم شود و فقط آنچه که مفهوم شده است، میتواند عمیقتر حس شود. احساس فقط مسئله ظواهر خارجی را حل میکند، در صورتیکه تنها تئوری میتواند مسئله ماهیت و بطن را حل کند. حل این مسائل بهیچوجه نمیتواند جدا از پراتیک انجام گیرد. برای هر کسی که بخواهد پدیده ای را بشناسد، راه دیگری نیست جز اینکه شخصاً با آن پدیده در تماس بیاید، یعنی زندگیش (پراتیک) را در محیط آن پدیده بگذارد. در جامعه فئودالی غیرممکن بود که بتوان از پیش قانونمندیهای جامعه سرمایه داری را شناخت، زیرا در آن زمان هنوز سرمایه داری پدید نگشته بود و پراتیک آن موجود نبود. مارکسیسم فقط میتوانست محصول جامعه سرمایه داری باشد. مارکس در دوره سرمایه داری لیبرال نمیتوانست بعضی از قانونمندیهای ویژه عصر امپریالیسم را قبلا بطور مشخص بشناسد، زیرا که امپریالیسم – آخرین مرحله سرمایه داری – هنوز پدید نگشته بود و پراتیک آن هنوز موجود نبود ؛ تنها لنین و استالین توانستند این وظیفه را بعهده گیرند. علت اینکه مارکس و انگلس، لنین و استالین موفق به تدوین تئوریهای خود گردیدند، - برغم نبوغ خود – بطور عمده شرکت شخصی آنها در پراتیک مبارزه طبقاتی و آزمونهای علمی آنزمان بود. بدون شرط اخیر هیچ نابغه ای نمی توانست به موفقیت برسد. ضرب المثلی که میگوید : "مرد حکیم ازهرچه که در دنیا میگذرد بدون آنکه خانه اش را ترک کند، با خبر است"، در گذشته، یعنی زمانیکه سطح رشد تکنولوژی هنوز نازل بود، جمله ای تو خالی بیش نبود. باوجود اینکه این ضرب المثل برای عصر کنونی ـ عصر رشد تکنولوژی میتواند معتبر باشد. افراد دارای معلومات واقعی شخصی آنهائی هستند که در دنیا مشغول پراتیک اند. فقط زمانیکه این افراد در پراتیک خود معلومات کسب کنند و این معلومات از طریق نوشته و وسایل تکنیکی به "مرد حکیم" تحویل داده شود، آن "مرد حکیم" می تواند بطورغیرمستقیم" از هر چه در دنیا می گذرد باخبر شود." اگر شخصی بخواهد یک یا چند پدیده معین را مستقیمأ بشناسند، باید شخصاً در مبارزه عملی بمنظور تغییر واقعیت و تغییر آن یک یا چند پدیده شرکت جوید؛ چه فقط از این طریق است که میتواند با ظواهر خارجی آن یک یا چند پدیده تماس حاصل نماید و تنها با شرکت شخصی در یک چنین مبارزه عملی بمنظور تغییر واقعیت است که امکان می یابد ماهیت و بطن آن یک یا چند پدیده را عیان سازد و آنرا درک نماید. این طریقی است که که در حقیقت هر انسان در رسیدن به شناخت می پیماید؛ منتها فقط مطلب در اینجاست که بعضی ها حقیقت را عمداً قلب و ادعای عکس آنرا مینمایند. مضحکترین افراد در جهان آن "عقل کل هائی" هستند که از اینجا و آنجا بعضی معلومات بریده و تصادفی کسب کرده اند و بخود لقب "اولین شخصیت در دنیا" را میدهند ؛ این فقط نمودار آنستکه آنها توانائی خود را نمیشناسند. معلومات - این علم است و در اینجا دیگر نه جای تقلب و دغل بازی است و نه جای تکبر و خود بینی، بلکه بعکس قطعأ صداقت و تواضع لازم می آید. اگر بخواهی دانش بیندوزی، باید در پراتیک تغییر واقعیت شرکت کنی. اگر بخواهی مزه گلابی را بدانی، باید آنرا تغییر دهی، یعنی آنرا بجوی. اگر بخواهی ساختمان و خواص اتم را بشناسی، باید آزمایشهای فیزیکی و شیمیائی انجام دهی، یعنی باید وضع اتم را تغییردهی. اگر بخواهی تئوری و متدهای انقلاب را بشناسی، باید در انقلاب شرکت کنی. تمام معلومات واقعی از تجربه مستقیم سرچشمه میگیرند. ولی انسان نمیتواند همه چیز را خود مستقیماً تجربه کند؛ در واقع قسمت عمده معلومات ما نتیجه تجربه غیر مستقیم است، مثلا تمام معلوماتی که از زمانهای گذشته و کشورهای خارجی بما رسیده اند. این معلومات برای پیشینیان ما و برای خارجیان محصول تجربه مستقیم است. اگر این معلومات که در جریان تجربه مستقیم از طرف پیشینیان ما و یا خارجیان بدست آمده است، با شرط "تجرید علمی" لنین منطبق باشد و واقعیت عینی را بطور علمی بازتاب کند، قابل اطمینان است، در غیر اینصورت موثق نیست. بدینجهت معلومات انسان تنها از دو بخش تشکیل میشود: تجربه مستقیم و تجربه غیرمستقیم. بعلاوه، آنچه که برای من تجربه غیرمستقیم است، برای دیگران تجربه مستقیم است. لذا اگر معلومات را در مجموع در نظر بگیریم، هیچ معلوماتی نیست که از تجربه مستقیم جدا باشد. سر چشمه همه معلومات احساسهائی هستند که ارگانهای حسی فیزیکی انسان از دنیای خارجی عینی دریافت میکنند. هر کس که این احساس ها را نفی کند، تجربه مستقیم را انکار نماید و شرکت شخصی در پراتیک تغییر واقعیت را رد کند، ماتریالیست نیست. باین علت است که "عقل کل ها" چنین مضحک بنظر می آیند. یک ضرب المثل چینی میگوید : "بدون رفتن بدرون مغاک ببر، چطور میتوان بچه ببر را شکار کرد؟" این ضرب المثل حقیقتی را باز گو میکند که هم برای پراتیک انسان و هم برای تئوری شناخت معتبر است. شناخت جدا از پراتیک غیرممکن است.

برای توضیح حرکت ماتریالیستی – دیالکتیکی شناخت که بر اساس پراتیک تغییر دهنده واقعیت پدید می آید – برای توضیح حرکت تعمیق تدریجی شناخت – چند مثال مشخص ذیل را میآوریم :

   پرولتاریا در آغاز دوره پراتیک خود – دوره تخریب ماشین آلات و مبارزه خود بخودی – از نظر معرفت بر جامعه سرمایه داری هنوز در مرحله شناخت حسی قرار داشت و فقط جوانب جداگانه و روابط خارجی پدیده های گوناگون سرمایه داری را میشناخت. پرولتاریا در آنزمان هنوز باصطلاح یک "طبقه در خود" بود. ولی زمانیکه پرلتاریا به دومین دوره پراتیک خود، به دوره مبارزه اقتصادی و سیاسی آگاهانه و متشکل رسید، براساس پراتیک، بر اساس تجاربی که از مبارزات طولانی جمع آوری کرده بود – تجارب گوناگونی که مارکس و انگلس آنها را بطورعلمی تعمیم دادند و از این طریق تئوری مارکسیستی را بوجود آوردند و بدانوسیله پرولتاریا را آموزش دادند – توانست ماهیت جامعه سرمایه داری، مناسبات استثماری موجود میان طبقات جامعه و همچنین رسالت تاریخی خود را درک نماید. و فقط آنگاه بود که پرولتاریا بیک " طبقه برای خود " مبدل گشت.

    شناخت خلق چین از امپریالیسم نیز چنین سیری را گذراند است. مرحله اول، مرحله شناخت سطحی و حسی بود، مانند مبارزات جنبشهای تای پین و ای حه توان و غیره که بطور کلی علیه خارجیان تظاهر میکرد. تنها در مرحله دوم یعنی در مرحله شناخت تعقلی بود که خلق چین به تضادهای گوناگون داخلی و خارجی امپریالیسم پی برد و کنه این مطلب را شناخت که امپریالیسم در اتحاد با بورژوازی کمپرادور و طبقه فئودال چین توده های وسیع خلق چین را مورد ستم و استثمار قرار میدهد. این شناخت تقریباً از زمان جنبش 4 مه سال 1919 شروع شد.

حال نظری بمسئله جنگ بیافکنیم. اگر آنهائیکه جنگ را رهبری میکنند، فاقد تجربه جنگی باشند، در مرحله اول قادر به فهم قانونمندیهای ژرف هدایت یک جنگ مشخص (فی المثل جنگ انقلاب ارضی ده سال گذشته ما) نخواهند شد. آنها در مرحله اول فقط با شرکت شخص خود نبردهای متعددی را تجربه میکنند و در ضمن شکست های فراوانی متحمل میشوند. ولی این تجارب (تجارب پیروزیها و بخصوص تجارب شکستها) به آنها امکان میدهد تا آنچه را که ذاتی مجموع جنگ است، یعنی قانونمندیهای آن جنگ مشخص را دریابند، استراتژی و تاکتیک آنرا بفهمند و به این  ترتیب جنگ را با اطمینان هدایت کنند. در این هنگام اگر فرماندهی بدست یک شخص بی تجربه بیافتد، او فقط پس از آنکه دچار یک سری شکست شد (تجربه یافت)، میتواند قانونمندیهای واقعی جنگ را دریابد.

 اغلب از رفقائیکه در قبول یک کار معین تاًمل میکنند، میشنویم که میگویند: "من مطمئن بانجام این کار نیستم." چرا آنها بخود اطمینان ندارند؟  زیرا که آنها فاقد فهم سیستماتیک از مضمون و شرایط آن کارمیباشند، و یا هیچگاه و یا خیلی بندرت با کاری شبیه آن سرو کار داشته اند، و از اینروست که درک قوانین آن کار خارج از حیطه توانائی آنها قرار میگیرد. ولی بعد از تحلیل دقیق در وضع و شرایط آن کار اندکی بخود اطمینان یافته و تمایل خود را برای انجام آن کار اعلام مینمایند. اگر آنها مدتی مشغول اینکار باشند و تجربه پیدا کنند و هرگاه وضع موجود را بدون پیشداوری مورد بررسی قرار دهند، و نه اینکه آنرا ذهنی، یکجانبه و سطحی ملاحظه نمایند، آنگاه شخصأ در مورد طرز انجام آن کار به نتیجه خواهند رسید و اطمینانشان بکار بمراتب بیشتر خواهد شد. تنها کسانیکه با مسائل بطور ذهنی، یکجانبه و سطحی برخورد مینمایند، پس از رسیدن به محل جدیدی بدون اطلاع از وضع محل، بدون ملاحظه کار در مجموع (گذشته آن و مجموع وضع فعلی آن) و بدون رفتن به بطن و ماهیت کار (خصلت و روابط درونی آن با کارهای دیگر)، بلافاصله با فخرفروشی شروع به صدور دستورات و فرامین میکنند – چنین اشخاصی محکوم به سقوط و لغزش اند.

 بنا براین میتوان ملاحظه کرد که نخستین گام در پروسه شناخت، تماس با پدیده های دنیای خارجیست – مرحله احساسها. گام دوم، سنتز داده های ناشی از احساسها، تنظیم و تغییر آنهاست – مرحله مفاهیم، احکام و نتیجه گیریها. تنها وقتیکه داده های ناشی از احساسها بطور فراوان ( نه بریده بریده و ناقص) در دست باشند و با واقعیت تطبیق کنند (نه اینکه خیالی باشند)، میتوان بر اساس آن داده ها، مفاهیم صحیح ساخت و نتایج منطقی گرفت.

در اینجا باید دو نکته مهم را بویژه خاطر نشان ساخت. به نکته اول در بالا اشاره شد، ولی اینجا دوباره لازم به تکرار است – و آن مسئله وابستگی شناخت تعقلی به شناخت حسی است. هر کس بر این نظر باشد که شناخت تعقلی لازم نیست از شناخت حسی ناشی شود، ایده آلیست است. در تاریخ فلسفه مکتبی وجود دارد موسوم به مکتب "راسیونالیسم" که فقط واقعیت عقل را قبول دارد و واقعیت تجربه را نفی میکند و بر این عقیده است که تنها عقل قابل اعتماد است، تجربه حسی قابل اعتماد نیست؛ اشتباه این مکتب در اینست که حقایق را وارونه جلوه میدهد. اعتبار شناخت تعقلی درست بدینجهت است که از ادرک حسی سرچشمه میگیرد، در غیراین صورت، شناخت تعقلی جویباری بدون سر چشمه، درختی بدون ریشه و فقط مخلوقی ذهنی و غیر قابل اعتماد خواهد بود. از نظر سیر توالی در پروسه شناخت، تجربه حسی تقدم می یابد؛ ما اهمیت پراتیک اجتماعی را در پروسه شناخت درست بدینجهت تاکید میکنیم که تنها پراتیک اجتماعی است که میتواند موجب گردد بشر شروع به معرفت یابی کند و از دنیای خارجی عینی تجربه حسی بگیرد. اگر شخصی چشم و گوش خود را ببندد و خویشتن را از جهان خارجی عینی کاملا جدا سازد، دیگر برایش صحبتی از شناخت نمیتواند در میان باشد. شناخت با تجربه آغاز میشود – این است ماتریالیسم تئوری شناخت.

 نکته دوم لزوم تعمیق شناخت، یعنی لزوم رشد مرحله حسی شناخت به مرحله تعقلی شناخت است – اینست دیالکتیک تئوری شناخت ؛ (4). تصور اینکه شناخت میتواند در مرحله دانی یعنی مرحله شناخت حسی بماند و فقط شناخت حسی قابل اعتماد و شناخت تعقلی غیر قابل اعتماد است، بمعنی تکرار اشتباهات مکتب "امپریسم" در تاریخ میباشد. اشتباهات این نظریه در عدم درک این مطلب است که گرچه داده های ادراک حسی بازتاب برخی از واقعیات جهان خارجی عینی هستند (من در اینجا به مبحث امپریسم ایده آلیستی که تجربه را فقط به باصطلاح معاینه نفس بر میگرداند، وارد نمیشوم)، معهذا فقط یکجانبه و سطحی میباشند ؛ چنین بازتابی ناکامل است، بازتاب ماهیت اشیاء و پدیده ها نیست. برای انعکاس کامل اشیاء و پدیده ها، برای انعکاس ماهیت و قانونمندیهای درونی آنها باید با تعمق در باره آنها به تغییر داده های فراوان ادراک حسی پرداخت، یعنی کاه را از گندم جدا ساخت، آنچه را که نادرست است حذف و آنچه را که درست است حفظ نمود، از یکی بدیگری حرکت کرد و از برون به درون نفوذ نمود و بدین ترتیب سیستمی از مفاهیم و تئوریها بوجود آورد – یعنی باید جهشی از شناخت حسی به شناخت تعقلی انجام داد.شناختی که چنین ساخته و پرداخته شده باشد، دیگر بیشتر میان تهی و غیر قابل اعتماد نخواهد بود، بلکه بر عکس هر آنچه که در پروسه شناخت بر پایه پراتیک بطورعلمی ساخته و پرداخته شده باشد، به گفته لنین واقعیت عینی را ژرفتر، درستتر و کامل تر منعکس میسازد. درست همین حقیقت را پراتیسین های عامی درک نمیکنند ؛ آنها به تجربه پربها میدهند، ولی به تئوری توجه نمیکنند و از اینرو قادر نیستند یک پروسه عینی کامل را از آغاز تا انتها در نظر بگیرند. آنها سمت گیری روشن و افق دید وسیع ندارند و از  موفقیتهای اتفاقی خود و درک گوشه ای از حقیقت نشئه میشوند. اگر چنین اشخاصی انقلاب را رهبری کنند، انقلاب را به بن بست خواهند کشانید.

    شناخت تعقلی به شناخت حسی وابسته است. شناخت حسی باید به  شناخت تعقلی تکامل یابد – این است تئوری شناخت ماتریالیسم دیالکتیک. در فلسفه، نه "راسیونالیسم" و نه "امپریسم" هیچکدام خصلت تاریخی یا دیالکتیکی شناخت را نمیفهمند، و گرچه هر یک ازاین مکاتب در بر گیرنده جانبی از حقیقت است ( در اینجا از راسیونالیسم و امپریسم ماتریالیسی گفتگو میکنیم، نه از راسیونالیسم و امپریسم ایده آلیستی )، معهذا از نظر تئوری شناخت در مجموع، هر دو نادرستند. حرکت ماتریالیستی – دیالکتیکی شناخت از حسی به تعقلی هم در مورد یک پروسه کوچک شناخت ( فی المثل شناخت شیئی یا کاری ) صادق است و هم در مورد یک پروسه بزرگ شناخت ( مثلا شناخت یک جامعه یا یک انقلاب ).

 ولی حرکت شناخت به اینجا پایان نمیابد. اگر حرکت ماتریالیستی – دیالکتیکی شناخت در شناخت تعقلی باز میایستاد، فقط نیمی از مسئله حل میشد که از نظرگاه  فلسفه مارکسیستی بهیچوجه نیم مهمتر نیست. فلسفه مارکسیستی بر آن استکه مهمترین مسئله درک قانونمندیهای جهان عینی برای توضیح جهان نیست، بلکه استفاده از شناخت این قانونمندیهای عینی برای تغییر فعال جهان است. از دیدگاه مارکسیسم تئوری دارای اهمیت است و اهمیت آن در این تز لنینی کاملأ بیان یافته است : "بدون تئوری انقلابی هیچ جنبش انقلابی نمیتواند وجود داشته باشد."( 5) اما مارکسیسم اهمیت تئوری را درست و فقط باین علت تاکید میکند که تئوری میتواند رهنمای عمل باشد. اگر ما تئوری صحیحی داشته باشیم، ولی فقط در باره آن پر حرفی کنیم، آنرا در قفس حبس نمائیم و بعمل در نیاوریم، آنگاه این تئوری هر اندازه هم که خوب باشد، بی اهمیت خواهد شد. شناخت با پراتیک آغاز میگردد، و شناخت تئوریک از طریق پراتیک کسب میشود و باید دوباره به پراتیک باز گردد. نقش فعال شناخت نه فقط در جهش فعال از شناخت حسی به شناخت تعقلی بیان میابد، بلکه – و این مهمتر است – باید در جهش از شناخت تعقلی به پراتیک انقلابی نیز بیان یابد. پس از آنکه انسان قانونمندیهای جهان را شناخت، این شناخت باید دوباره به پراتیک تغییر جهان باز گردد، دوباره در پراتیک تولید، در پراتیک مبارزه طبقاتی انقلابی و مبارزه ملی انقلابی و در پراتیک آزمونهای علمی بکار برده شود – اینست پروسه آزمایش و تکامل تئوری، ادامه تمام پروسه شناخت. این مسئله که آیا تئوری با واقعیت عینی میخواند یا نه، در حرکت شناخت از حسی به تعقلی – که ما در بالا از آن سخن راندیم – کاملا حل نمیشود و نیز نمیتواند کاملا حل شود. یگانه راه حل کامل این مسئله این است که شناخت تعقلی را به پراتیک اجتماعی باز گردانیم، تئوری را در پراتیک بکار بندیم و ببینیم که آیا این تئوری ما را به هدف مورد نظر میرساند یا نه. درستی بسیاری از تئوریهای علوم طبیعی نه فقط در زمان تدوین آنها از طرف دانشمندان علوم طبیعی بثبوت رسید، بلکه صحت این تئوریها بعدها نیز در پراتیک علمی تصدیق گشت. بهمین ترتیب مارکسیسم – لنینیسم نه فقط در زمانیکه از طرف مارکس، انگلس، لنین و استالین بطریق علمی آورده شد، بعنوان یک حقیقت شناخته شد، بلکه در پراتیک بعدی مبارزه طبقاتی انقلابی و مبارزه ملی انقلابی نیز صحت آن به ثبوت رسید. ماتریالیسم دیالکتیک حقیقت عام است، چه هیچ پراتیک انسانی قادر به گریختن از حوزه آن نیست. تاریخ شناخت بشر بما نشان میدهد که صحت بسیاری از تئوریها ابتدا ناکامل است، اما این ناکاملی بعداً از طریق آزمایش در پراتیک از بین میرود. بسیاری از تئوریها اشتباهند اما از طریق آزمایش در پراتیک اشتباه آنها اصلاح میشود. درست بهمین علت است که پراتیک معیار سنجش حقیقت و "نظرگاه زندگی و پراتیک باید اولین و اساسی ترین نظرگاه تئوری شناخت باشد" ( 6 ). استالین خیلی بجا میگوید : "...تئوری هرگاه با پراتیک انقلابی توام نگردد، چیز بی موضوعی خواهد شد، همانطور که پراتیک نیز اگر راه خویشتن را در پرتو تئوری انقلابی روشن نسازد، کور و نا بینا میگردد." ( 7 )

 آیا حرکت شناخت را میتوان تا اینجا پایان یافته تلقی کرد؟ ما جواب میدهیم : حرکت شناخت هم پایان یافته و هم پایان نیافته است. وقتی که افراد جامعه به پراتیک تغییر پروسه عینی ( چه پراتیک تغییر پروسه طبیعی و چه پراتیک تغییر پروسه اجتماعی) در مرحله معینی از تکامل آن دست زنند، میتوانند در نتیجه انعکاس پروسه عینی در مغز خود و فعالیت ذهنی خویش شناخت خود را از حسی به تعقلی تکامل دهند، و ایده ها، تئوریها، نقشه ها و یا پروژه هائی بیافرینند که بطور کلی با قانونمندیهای این پروسه عینی مطابقت کند. سپس آنها این ایده ها، تئوریها، نقشه ها و یا پروژه ها را در پراتیک همین پروسه عینی بکارمی بندند و اگربه هدف مورد نظر خود دست یابند، یعنی اگر ایده ها، تئوریها، نقشه ها و یا پروژه هائیکه قبلا تهیه شده اند، در پراتیک همین پروسه بعمل در آیند و یا بطور کلی تحقق یابند، حرکت شناخت این پروسه مشخص را میتوان پایان یافته تلقی کرد. در پروسه تغییر طبیعت مثلا تحقق یک نقشه مهندسی، اثبات یک فرصیه علمی، خلق یک مکانیسم، محصول یک کولتور کشاورزی، یا در پروسه تغییر جامعه مثلا موفقیت در یک اعتصاب، پیروزی در یک جنگ یا اجرای یک نقشه آموزشی – همه اینها را میتوان بمثابه نیل به هدف مورد نظر تلقی کرد. اما بطور کلی، چه در پراتیک تغییر طبیعت و چه در پراتیک تغییر جامعه، بندرت پیش میآید که ایده ها، تئوریها، نقشه ها و یا پروژه هائی که در اصل توسط انسانها تهیه شده اند،  بدون کوچکترین تغییری تحقق یابند. زیرا انسانهائی که به تغییر واقعیت میپردازند، اغلب در معرض محدودیتهای بسیاری قرار میگیرند؛ آنها نه فقط بوسیله شرایط علمی و تکنیکی موجود، بلکه بوسیله تکامل خود پروسه عینی و درجه بیان آن (جوانب مختلف و ماهیت پروسه عینی هنوز بطور کافی آشکار نشده است) نیز محدود میشوند. در چنین وضعی، ازآنجا که در جریان پراتیک موارد پیش بینی نشده ای پیش میآیند، ایده ها، تئوریها، نقشه ها و یا پروژه ها بایستی بطور جزئی و حتی در مواردی بکلی عوض شوند. به بیان دیگر، گاهی اتفاق می افتد که آن ایده ها، تئوریها، نقشه ها و یا پروژه ها بطور جزئی یا کامل با واقعیت عینی تطابق نمیکنند، بدین معنی که قسمتی یا همه آنها نادرست می باشند. در بسیاری موارد انسان ابتدا پس از تکرار چندین باره ناکامیها موفق میشود شناخت اشتباه آمیز خود را تصحیح کند و به انطباق با قانونمندیهای پروسه عینی دست یابد و باین ترتیب ذهنی را به عینی مبدل سازد. به سخن دیگر، در پراتیک به نتایج پیش بینی شده نایل آید. در هر حال در این لحظه حرکت شناخت بشر را از یک پروسه عینی معین در مرحله معینی از تکاملش میتوان پایان یافته تلقی کرد.

ولی در باره پیشرفت پروسه باید گفت که حرکت شناخت بشر پایان نیافته است. هر پروسه، چه در طبیعت و چه در جامعه، بعلت تضادهای درونی و مبارزه درونی به پیش میرود و تکامل می یابد و حرکت شناخت بشر نیز باید در امتداد آن پیش رود و تکامل یابد. آنچه مربوط به حرکت جامعه میشود، این است که رهبران واقعی انقلابی همانطور که در بالا گفته شد، نه تنها باید قادر باشند اشتباهاتی را که احتمالأ در ایده ها، تئوریها، نقشه ها و یا پروژه ها رخ میدهد، تصحیح کنند، بلکه باید بتوانند هنگامیکه یک پروسه عینی معین از یک مرحله تکامل بمرحله تکامل دیگر پیشرفت و تغییر میکند، شناخت ذهنی خود و کلیه شرکت کنندگان در انقلاب را همپای آن پیشرفت و تغییر دهند، بعبارت دیگر، آنها باید وظایف جدید انقلابی و برنامه جدید کار را مطابق با تغییرات نوین اوضاع مطرح کنند. در یک دوره انقلابی وضعیت خیلی سریع تغییر می یابد ؛ اگر شناخت انقلابیون با این تغییرات سریع همگام نگردد، آنها نخواهند توانست انقلاب را به پیروزی برسانند.

معهذا اغلب پیش میآید که فکر از واقعیت عقب میماند ؛ این ناشی از آنست که شناخت انسان در اثر شرایط مختلف اجتماعی محدود میشود. ما در صفوف انقلابی خود علیه محافظه کاران افراطی مبارزه میکنیم، زیرا فکر آنها نمیتواند همگام با وضع عینی تغییر یافته پیش رود، این در تاریخ بمثابه اپورتونیسم راست تظاهر کرده است. این افراد نمی بینند که مبارزه تضادها پروسه عینی را به پیش رانده است، در حالیکه شناخت آنها در همان مرحله قدیمی ثابت مانده است. این یکی از ویژه گیهای تفکر همه محافظه کاران افراطی است. فکر آنها از پراتیک اجتماعی جدا شده است، آنها نمیتوانند در پیشاپیش عرابه جامعه حرکت کنند و هدایتش نمایند، بلکه فقط بدنبال آن میدوند و از اینکه اینقدر سریع به پیش میرود، غرغر میکنند و میکوشند آنرا به عقب بکشانند و در جهت عکس منحرف سازند.

 ما علیه قافیه بافان "چپ" نیز مبارزه میکنیم. فکر آنها از روی مراحل معین تکامل پروسه های عینی می جهد؛ برخی از آنها تصورات واهی خود را حقیقت می پندارند و برخی دیگر تلاش میکنند تا قبل از موقع به آرمانهائی تحقق بخشند که فقط در آینده میتوانند تحقق یابند. آنها خود را از پراتیک جاری اکثریت مردم و از واقعیت روز جدا میکنند و بدین ترتیب در عمل به ماجراجوئی میگرایند.

صفت مشخصه ایده آلیسم و ماتریالیسم مکانیکی، اپورتونیسم و آوانتوریسم شکاف بین ذهن و عین، جدائی شناخت از پراتیک است. تئوری شناخت مارکسیستی – لنینیستی که صفت مشخصه آن پراتیک اجتماعی علمی است، باید با قاطعیت تمام علیه اینگونه نظرات نادرست مبارزه کند. مارکسیستها معترفند که در پروسه مطلق و عمومی تکامل عالم، تکامل هر پروسه مشخص نسبی است و از این رو در سیر لایزال حقیقت مطلق، شناخت انسان از هر پروسه مشخص در مراحل معین تکاملش فقط حقایق نسبی را در بر میگیرد. حاصل جمع حقایق نسبی بیشمار حقیقت مطلق را میسازد (8)، تکامل یک پروسه عینی تکاملی پر از تضاد و مبارزه است، تکامل حرکت شناخت انسان نیز تکاملی پر از تضاد و مبارزه است. هر حرکت  دیالکتیکی جهان عینی قادر است دیر یا زود در شناخت انسان انعکاس یابد. پروسه پیدایش، تکامل و زوال در پراتیک اجتماعی پروسه ای است بی پایان ؛ پروسه پیدایش، تکامل و زوال در شناخت انسان نیز پروسه ای است بی پایان. از آنجا که پراتیک انسان که واقعیت عینی را طبق ایده ها، تئوریها، نقشه ها و یا پروژه های معین تغییر میدهد، پیوسته گام بگام پیشرفت میکند، شناخت بشر از واقعیت عینی نیز بدینسان همواره عمیقتر و عمیقتر میشود. حرکت تغییر جهان واقعی عینی هر گز پایانی ندارد، شناخت انسان از حقیقت در جریان پراتیک نیز بی پایان است. مارکسیسم – لنینیسم بهیچوجه به حقیقت پایان نداده است، بلکه بر عکس در جریان پراتیک برای شناخت حقیقت لاینقطع راه های تازه ای میگشاید. نتیجه گیری ما وحدت مشخص تاریخی ذهن و عین، تئوری و پراتیک، دانستن و عمل کردن، همچنین مبارزه با همه نظرات نادرست "چپ" یا راست جدا شده از تاریخ مشخص میباشد.

 در دوران کنونی تکامل جامعه، تاریخ مسئولیت شناخت درست جهان و تغییر آنرا بر عهده پرولتاریا و حزب آن نهاده است. این پروسه، پروسه پراتیک تغییر جهان که بوسیله شناخت علمی تعیین شده است، اکنون در چین و در سراسر جهان به لحظه ای تاریخی، رسیده – لحظه بسیار مهمی که تاریخ تا کنون بخود ندیده است، بدین معنی که تاریکی بطور کلی از جهان و چین رخت خواهد بست و این جهان به جهانی تابناک که هیچگاه تا کنون نظیرش نبوده است، مبدل خواهد شد. مبارزه پرولتاریا و خلقهای انقلابی برای تغییر جهان، وظایف ذیل را بر عهده دارد : تغییر جهان عینی و در عین حال تغییر جهان ذهنی خود – تغییر استعداد معرفت جوی خود، تغییر مناسبات جهان ذهنی و عینی. هم اکنون در قسمتی از کره زمین – در اتحاد شوروی – اینگونه تغییرات در جریان است و انسانها در آنجا پروسه این تغییرات را تسریع مینمایند. هم اکنون خلق چین و خلقهای سراسر جهان یا چنین پروسه ای را طی میکنند و یا در آینده طی خواهند کرد. جهان عینی که باید تغییر یابد و در اینجا از آن سخن میرود، همه مخالفان این تغییرات را نیز در بر میگیرد. آنها قبل از آنکه بتوانند بمرحله تغییر آگاهانه قدم گذارند، باید یک دوران تغییر اجباری را طی کنند. عصر کمونیسم زمانی در سراسر جهان فرا خواهد رسید که بشریت خود و جهان را آگاهانه تغییر دهد.

 بوسیله پراتیک حقیقت را کشف کردن و باز در پراتیک حقیقت را اثبات کردن و تکامل دادن ؛ فعالانه از شناخت حسی به شناخت تعقلی رسیدن و سپس از شناخت تعقلی به هدایت فعال پراتیک انقلابی برای تغییر جهان ذهنی و عینی روی آوردن؛ پراتیک، شناخت، باز پراتیک و باز شناخت – این شکل در گردش مارپیچی بی پایانی تکرار میشود و هر بار محتوی مارپیچ های پراتیک و شناخت به سطحی بالاتری ارتقا مییابد. اینست تمام تئوری شناخت ماتریالیسم دیالکتیک، اینست تئوری ماتریالیستی – دیالکتیکی وحدت دانستن و عمل کردن.

   اثر: مائوتسه دون

یادداشت ها:
۱- لنین : « خلاصه از « علم منطق » هگل »

۲- مراجعه شود به مارکس: « تزهای در باره فوئرباخ» و لنین « ماتریالیزم و امپیریوکریتیسیم» فصل ۲ ٬ بخش ۶

۳- لنین« خلاصه از « علم منطق» هگل »

۴- مراجعه شود به لنین:« خلاصه از « علم منطق» هگل » که می گوید :« به منظور درک کردن باید درک و مطالعه را به طور تجربی آغاز نمود٬ از تجربی به عامیت ارتقاء یافت

۵- لنین :« چه باید کرد؟ » فصل اول ٬ بخش ۴

۶- لنین:« ماتریالیزم و امپیریوکریتیسیم» فصل ۲ بخش ۶

۷- استالین:« در باره اصول لنینیسم» قسمت ۴

۸- مراجعه شود به لنین:« ماتریالیزم و امپیریوکریتیسیم» فصل ۲ بخش۵


هیچ نظری موجود نیست:

آمار مشاهده کننده ها

پر بیننده ترین ها